۱۳۸۹ آبان ۲۳, یکشنبه

قصه تمام نشدنی جاده ...

وبلاگ "راهنوشت" با عنوان اولیه "هنوز در سفرم" در زمان عسرت وبلاگ دیگرم، "این خانه سیاه است" ایجاد شد. وبلاگی که دوستش داشتم و هنوز دارم. احساس می‌کنم مدتی است با آن فاصله گرفته‌ام، غریبه شده‌ام و شاید عمق وابستگی‌ عاطفی‌ام به "این خانه سیاه است" علتش باشد. تصمیمی که گرفته‌ام شاید این فاصله را کمتر کند و این سد نوشته‌های جاده‌ام را بشکند. راهنوشت باقی می‌ماند، به خاطر همه خاطره‌های قشنگش، دوستانی که به من هدیه کرد و محبت بی‌اندازه دوستانی‌ که خیلی‌هایشان را نمی‌شناسم مگر به لطف پنجره‌های دنیای مجازی.
 یادداشت‌های جاده از این پس در "این خانه سیاه است" منتشر می‌شود و با عنوان "راهنوشت" برچسب می‌خورد. دوست دارم همین یک پنجره را داشته باشم تا جاده هم در چشم اندازش پیدا باشد. راه ادامه دارد و قصه‌های جاده تمام نشدنی ...

کنارگذر:
همه یادداشت‌های قبلی را مرور کردم، دوستشان داشتم.

جاده‌ خاکی:
همه چی از یاد آدم می‌ره،
الا یادش
که همیشه یادشه ...

(حسین پناهی)

۱۳۸۹ آبان ۴, سه‌شنبه

مقصد

شاید 40 ساله بود. لباس‌های پاره و کثیف بودند، از وقتی نشست توی ماشین پیش من نگاهش را به دقت دوخت به آدم‌های ماشین و هی‌ نگاهشان می‌کرد، نگاهم کرد و چشم‌اش را دوخت به چشم‌هایم، چیزی نمی‌گفت توی نگاهش. در جاده بدون اینکه به مقصد مشخصی رسیده باشیم پیاده شد، دست کرد توی جیب‌اش و از 100 تومانی‌ها و 50 تومانی‌هایش کرایه‌اش را داد. راه افتاد کنار جاده و پیاده رفت. مرد رسیده‌ بود. رسیده بود به مقصدی که مقصد نبود. 

۱۳۸۹ مهر ۲۶, دوشنبه

شاعر تمام شده

نگاه می کنم از غم به غم که بیشتر است
به خیسی چمدانی که عازم سفر است
من از نگاه کلاغی که رفت فهمیدم
که سرنوشت درختان باغمان تبر است
به کودکانه ترین خواب های توی تنت
به عشقبازی من با ادامه ی بدنت
به هر رگی که زدی و زدم به حسّ جنون
به بچّه ای که توام! در میان جاری خون
به آخرین فریادی که توی حنجره است
صدای پای تگرگی که پشت پنجره است
به خواب رفتن تو روی تخت یک نفره
به خوردن ِ دمپایی بر آخرین حشره
به «هرگز»ت که سؤالی شد و نوشت: «کدام؟»
به دست های تو در آخرین تشنّج هام
به گریه کردن یک مرد آنور ِ گوشی
به شعر خواندن ِ تا صبح بی هماغوشی
به بوسه های تو در خواب احتمالی من
به فیلم های ندیده، به مبل خالی من
به لذّت رؤیایت که بر تن ِ کفی ام…
به خستگی تو از حرف های فلسفی ام
به گریه در وسط ِ شعرهایی از «سعدی»
به چای خوردن تو پیش آدم بعدی
قسم به اینهمه که در سَرم مُدام شده
قسم به من! به همین شاعر تمام شده
قسم به این شب و این شعرهای خط خطی ام
دوباره برمی گردم به شهر لعنتی ام
به بحث علمی بی مزّه ام در ِ گوشت
دوباره برمی گردم به امن ِ آغوشت
به آخرین رؤیامان، به قبل کابوس ِ …
دوباره برمی گردم، به آخرین بوسه

(سید مهدی موسوی)

جاده خاکی:
این شعر و آهنگش مدام شده در روزهایم، فعلاً... شاهین نجفی خوانده است و چقدر درد دارد این شعر و آهنگ ...

کنارگذر:
سفر زیاد رفته‌ام در مدت سکوت این وبلاگ و آنقدر سوژه دارم برای نوشتن که پشت این سد سکوت انبار شده‌اند هی. می‌نویسم. به همین زودی‌ها.

۱۳۸۹ شهریور ۲۵, پنجشنبه

من دلم می‌خواد برگردم به کودکی

هوا بوی پاییز می‌داده انگار، انگورها زیر آفتاب زرد شده‌ و تابستان داشته نفس‌های آخرش را می‌کشیده. موهای بابا آنموقع هنوز سفید نبود و صورتش اینقدر شکسته نشده بود، درد دست و پا سراغ مادرم نیامده بود و فشار خونش هی بالا و پایین نمی‌شد، خانوم(مادربزرگم) اینقدر خمیده نشده بود و صدایش نمی‌لرزید و گوش‌هایش می‌شنید، مهدی سه ساله بود و موهای شقیقه‌اش سفید نشده بود، درخت گردوی حیاط قد نکشیده بود اینقدر و دنیا اینقدرها کوچک نبود که من آمدم.

"بزرگ شدی پسر، ما پیر شدیم" این را بابا گفت امروز. بزرگ شدنم به سفید شدن موهای پدرم نمی‌ارزید. "من دلم می‌خواد برگردم به کودکی"

------

امروز، 25 شهریورماه 1389، 26 ساله شدم.

۱۳۸۹ شهریور ۱۷, چهارشنبه

هفت ساله تو این خطم

"من که مسافرکش نیستم، تفریحی میام تو خط، مسافر بود، بود. نبود راه میفتم. بشین 5 دقیقه‌ای راه میفتیم."
45 دقیقه طول کشید راه بیفتد و ظرفیت ماشین تکمیل بود. مسافری میانه راه خواست پیاده شود، پول را که داد، صدای راننده درآمد:
- "آقا کرایه کم دادی"
- "نه آقا کرایه‌اش همینقدره، من هرشب کارمه"
-"منم هر شب کارمه، به من داری میگی، من هفت ساله تو این خطم، هر شب باید با مسافر بحث کنیم، کرایه‌تو بده داداش"
مرد با عصبانیت کرایه‌ اضافی را داد و رفت.
"من هفت ساله تو این خطم، ندونم کرایه چقدره که کلاهم پس معرکه‌است. خدایی شغل نیست این مسافرکشی، اه."

-------------

کنارگذر:
دور افتاده‌ بودم از جاده. به راهنوشت ظلم کرده‌ام. می‌بخشد و ببخشید. جاده هنوز انتها ندارد.

۱۳۸۹ مرداد ۳۰, شنبه

بیماران پارانویید را دریابیم

تحمل افراد مبتلا به بیماری "پارانویا" سخت است. عالم و آدم را علیه خودشان می‌بینند و گمان می‌کنند، روزگار دست از چرخیدن برداشته و همه مردم زمانه می‌خواهند علیه‌‌شان توطئه کنند. ضعیفند و برای جبران این، خود را به افراد قوی می‌چسبانند، نه برای تعالی، بلکه برای پنهان کردن نقصشان. از تنهایی می‌ترسند و قدرت خود را در تخریب دیگران، یارکشی‌های کودکانه و هوچی‌گری می‌یابند که اگر این نکنند، آدم‌های بیچاره‌، منزوی و تنهایی هستند. واقعیت را نمی‌پذیرند که اگر بپذیرند باید از آنچه در توهمشان وجود دارد فاصله بگیرند ولی خودخواهی این اجازه را نمی‌دهد، بیماری نمی‌گذارد.
به حالتی از تغییر هشیاری دچارند و موضوعاتی را احساس و ادراک می‌کنند که واقعیت خارجی ندارند، ولی  او آنها را واقعی می‌پندارد و بر واقعی بودنشان اصرار دارد. همواره تصور میکند که شخصی قصد آزار و صدمه رساندن به او را دارد و همه عمل و عکس‌العمل‌های افراد را علیه خود می‌داند.
بیماران پارانویید احتیاج به یاری ما دارند، آنها را دریابیم. حداقلش معرفی به یک روانپزشک حاذق و یا کمک روحی به آنهاست که این بیماری در حالت پیشرفته به اسکیزوفرنی تبدیل می‌شود.

۱۳۸۹ مرداد ۲۱, پنجشنبه

همدالله حیا کن


این عکس را در جاده روستای گاودره(یکی از توابع صائین‌قلعه) گرفتم. اهالی این روستا برعکس روستای همسایه‌شان خراسانلو، در مقابل هجوم معدنکاران به روستا مقاومت کرده‌اند و اجازه عبور هیچ ماشین سنگین با بار سنگ را از جاده روستایشان نمی‌دهند. دیوارهای روستا پر از شعار علیه همدالله(حمدالله) است، که از او می‌خواهد دست از سر معدن روستا بردارد، لودر و حرام‌خوری را رها کند.

۱۳۸۹ مرداد ۱۴, پنجشنبه

جاده‌ای برای نرسیدن

احساس می کنم این جاده دارد برایم تمام می‌شود، این جاده هر روز. احساس می‌کنم روحم در جاده جاری نمی‌شود، انگار که دست و پایم را بسته باشند و بکشند پشت ماشینی در حال حرکت روی آسفالت. می‌خواهم بببینم و حس کنم، نمی‌توانم. جاده‌های تازه هنوز پر از حس‌ غریبی‌اند و شوق کشفشان روح را سرشار می‌کند، سرشار شوقی کودکانه.
جاده‌ها تمام نشده‌اند اما این جاده دارد تمام می‌شود، جاده‌ای که برای رسیدن نباشد دیگر تمام شده است.

کنارگذر:
بوی پاییز می‌آید به همین زودی. دلم جاده رنگارنگ پاییزی می‌خواهد.

جاده خاکی:
کدوم کوه و کمر بوی تو داره
کدوم مه جلوه روی تو داره
همون ماهی که از قبله زنه سر
نشون از طاق ابروی تو داره
یار ...

۱۳۸۹ مرداد ۱۱, دوشنبه

از پشت سر

ریز ریز خنده از پشت سرم می‌آید و یک جفت چشم می‌شود روبرویم که پر از شیطنتند، می‌خندند، می‌خندند.
"اینقدر کتاب نخون، پروفسور می‌شی، مغزت فرار می‌کنه، تو می‌مونی و یه کله بی‌مغز"
ریز ریز خنده از پشت سرم می‌آید، دور سرم می‌چرخد، لب و یک ردیف دندان مرواری می‌شود جلوی چشم‌هایم، می‌خندد، می‌خندد.
"شب شده، ولی بی‌خیال کتابش نیست، شب که وقت کتاب خوندن نیست، شب وقت ... "
ریز ریز خنده از پشت سرم می‌آید، روی سطرهای کتاب می‌نشیند و می‌رقصد، می‌رقصد.
"نمی‌فهمه یعنی؟ الان بهت می‌گم فهمیده یا نه "
دستی از پشت روی شانه‌ام می‌خورد، برمی‌گردم و دوجفت چشم‌ خندان توی نگاهم می‌نشیند. بله ؟‌
"کتاب خوندن تو ماشین، اونم وقت غروبی چشماتو اذیت نمی‌کنه؟ حالا چی‌هست اینقدر تو نخشی ؟ "
احتمالاً گم شده ام بود که سارا سالار نوشته. چشمانم اذیت نمی‌شد. برگشتم.
ریز ریز خنده از پشت سرم می‌آید و از شیشه باز ماشین فرار می‌کند.
"خاک بر سرت"

کنارگذر:
گزارشگر رادیو می‌پرسد: "تا حالا توی زندگیتون غفلت داشتید؟" مرد جواب می‌دهد: "زیاد، تا دلت بخواد". رادیو موسیقی پخش می‌کند.

۱۳۸۹ مرداد ۱۰, یکشنبه

خداحافظ، غرور صدا

از مارال‌‌های آذربایجان تا شالی‌کاران خزر، همه دلشان برای صدایت تنگ می‌شود. تو که به صدا غرور داده‌ای. خداحافظ...

۱۳۸۹ مرداد ۹, شنبه

جاده خاکی


اوست نشسته در نظر من به کجا نظر کنم           اوست گرفته شهر دل من به کجا سفر برم

کنارگذر: این عکس را مازیار گرفت. یک روز آخر زمستان 88

مش اسمایول

خبر درگذشت اسماعیل ططری، نماینده سابق مردم کرمانشاه در مجلس و عکسش صفحه اول شرق بود. جلو نشسته بودم و تازه شروع کرده بودم به خواندن روزنامه. دو نفر پیرمرد پشت نشسته بودند. یکی‌شان از دیگری بپرسید:"چی نوشته تو روزنامه‌اش؟" گفت:"هیچی، نوشته مش اسمایول مرده." آن یکی گفت:"معلومه آدم مهمی بوده که تو صفحه اول روزنامه آگهی ترحیمش رو چاپ کردن."

۱۳۸۹ مرداد ۶, چهارشنبه

15 توصیه برای دلپذیرتر کردن مسافرت جاده‌‌ای


برای اینکه از مسافرت جاده‌ای‌تان لذت ببرید، 15 پیشنهاد برایتان دارم، پیشنهادهایی از جنس تجربه که می‌توانید امتحانشان کنید.

1- اگر باد اذیتتان نمی‌کند و سردرد نمی‌گیرید، از میانه تابستان تا اوایل پاییز(یعنی همین حالا) شیشه را کمی پایین بدهید، دستتان را بیرون ببرید و گردش باد میان انگشتانتان را حس کنید. اختلاف دمای مناطق مختلف به ویژه جاهایی که درخت زیاد دارد و حس لمس باد احساس خوبی دارد.
2- موزیکی که در جاده گوش می‌دهید را به تناسب حال و هوای روز انتخاب کنید. با تجربه خود من صبح‌ها، موسیقی سنتی بیشتر روی جاده می‌نشیند، مثلاً شجریان. برای بعدازظهرها و عصر می‌توان پاپ قدیمی و جدید ایرانی گوش داد، ابی و گوگوش و ستار مثلاً. موسیقی‌های ریتم تند هم بد نیست اگر اهلش هستید، ترکی اگر دوست دارید فرهات گوچر و خارجی هم کریس ‌دی برگ. شب‌ها هم وقت موسیقی آرام و موسیقی‌های تلفیقی است، صدای سهیل نفیسی، مهسا وحدت، حبیب و شهیار قنبری روی تن شب خوب می‌نشیند. از خارجی‌ها هم سلین دیون، اواناسنس و موسیقی یونانی. موسیقی گوش دادن در ظهر تابستان را فراموش کنید، چیزی جز وز وز به گوشتان نمی‌رسد و کسی دارد انگار با ناخن روی شیشه می‌کشد.
3- نقشه جدید همراه داشته باشید، با نشانی پمپ‌های بنزین و پمپ گاز. روی موبایلتان هم می‌توانید این نقشه را داشته باشید. حس اعتماد به نفس آشنایی به جاده و دانستن مقصد بعدی لذت بخش است. تلفن‌‌های خانه معلم و مهمانسراهای مقصد را گوشه نقشه‌تان یادداشت کنید.
4- آرام برانید، سرعتتان 5 الی 10 کیلومتر پایین‌تر از حد مجاز باشد. دوربین‌های کنترل سرعت پلیس‌راه به ویژه آنهایی که در گشت‌های نامحسوس هستند رقمی بیش از سرعت واقعی‌تان را نشان می‌دهند و شما هیچ راهی برای اثبات آرام راندن و عدم خلافتان ندارید. جریمه سرعت زیاد 25 هزار تومان است و گواهینامه‌تان هم ضبط می‌شود. آرام برانید، مناظر کنار جاده زیباتر از ماشین پلیس است.
5- همه چیزهایی که در طول مسافرت نیاز دارید از شهرهای مسیرتان یا از مبدا بخرید. فروشگاه‌های بین‌راهی همیشه گران‌ترند. جالب است که این گرانفروشی قانونی است، ابلاغیه‌ای دارند که به آنها حق می‌دهد اجناسشان را تا 30 درصد گرانتر بفروشند.
6- اگر سیگار می‌کشید، یک زیرسیگاری کوچک با عمق کمی بیشتر از زیرسیگاری‌های معمولی، خیلی به کارتان می‌آید. خاکستر سیگار به داخل برنمی‌گردد، ماشینتان کثیف نمی‌شود و هر بار که ته سیگار را بیرون می‌اندازید، استرس این را ندارید که نکند روی صندلی عقب افتاده باشد.
7- خیلی‌ از ماها عادت به نوشیدن چای داریم، فلاسک خوب چای را تا 4،5 ساعت داغ و تازه نگه‌ می‌دارد. اما ماشین در حال حرکت، اصلاً محل مناسبی برای نوشیدن چای نیست. با افتادن در یکی از چاله چوله‌های عمیق و بسیار جاده‌های ایران، به راحتی با چای آب پز می‌شوید. توقف کنید، زیر سایه درختی یا در پارکینگی خلوت.
8- اگر در ماشین می‌خواهید تنقلات مصرف کنید در انتخابشان دقت کنید. اگر می‌خواهید لواشک و آلوچه و آلبالوخشکه بخورید باید بدانید سرویس‌های بهداشتی مسیرهای جاده‌ای خیلی زیاد نیست! خوردن پفک دست‌هایتان و به تبع آن فرمان و لباس و دنده را کثیف می‌کند و حس بدی به شما دست می‌دهد. پسته برای خورده شدن به هر دو دست شما نیاز دارد، پس فرمان را چه کسی بگیرد؟ پسته خیس که الان اتفاقاً فصلش است بدتر. تنقلات بسته‌بندی شده "مزمز" به خاطر تنوع و قیمت مناسبش انتخاب مناسبی است. ضمنا خوردن در حین رانندگی جریمه دارد، ولی اگر احتیاط کنید خطری ندارد.
9-  از تلفن همراه در حین رانندگی استفاده نکنید، نه به خاطر خطراتش و احتمال جریمه پلیس، به خاطر اینکه حواس شما را کاملاً از موضوعی که در ذهن داشتید پرت می‌کند، مسیر را اشتباهی می‌روید، یادتان می‌رود بنزین بزنید و البته مهم‌تر از همه، یک تماس کاری در یک مسافرت غیرکاری می‌تواند کل لذت مسافرتتان را در کسری از دقیقه به کلی نابود کند.
10- لباس نخی و راحتی رنگ روشن بپوشید. تا وقتی خسته و عرق‌کرده از ماشین پیاده می‌شوید، شوره زیر بغلتان از شما تصویر یک آدم شلخته و کثیف را به نمایش نگذارد. پوشاک الیاف طبیعی بهترین انتخاب است برای مسافرت جاده‌ای.
11- به کارت‌بانک و تبلیغات بانک‌ها اعتماد نکنید، پول نقد کافی همراه داشته‌ باشید تا به دلیل خرابی‌های عابربانک‌ها اعصابتان بیخودی خرد نشود. بعضی وقت‌ها ممکن است یک روز قبل تعطیل مثل پنجشنبه، دستگاه کارت شما را قورت دهد و شما باید تا پس فردا برای پس گرفتن کارتتان صبر کنید.
12- هر بسته کیسه زباله بزرگ که بیش از 30 کیسه زباله در آن است کمتر از هزار تومان قیمت دارد، توی مسیر به هر حال سطل زباله پیدا می‌شود تا زباله‌هایی را که تولید کرده‌اید درون آن بیندازید، زباله را در طبیعت نریزید، زباله را در طبیعت نریزید، زباله را در طبیعت نریزید.
13- کباب کردن جوجه و گوشت در طبیعت خیلی می‌چسبد، به شرط اینکه آتش را بعد از آن حتماً خاموش کنید، شاید اگر این‌کار را نکنید، دفعه بعد، همان‌جا، ولی در یک بیابان کباب بپزید.
14- خوابیدن در چادر حس خوبی دارد. به شرط اینکه محل مناسبی را برای چادر زدن انتخاب کنید و بستن و باز کردن چادر را خوب بلد باشید. چادر زدن در بیرون شهرها و جاهای خلوت اصلاً کار عاقلانه‌ای نیست. چادر را خوب نصب و مهار کنید و پوشش باران‌گیرش را حتماٌ روی چادر بیندازید. هوا حساب و کتاب ندارد.
15- شارژ تلفن همراه در مسافرت به دلیل جستجوی دائم آنتن‌های بی‌تی‌اس زودتر از معمول خالی می‌شود، شارژ فندکی اگر ندارید، موبایلتان را همیشه فول شارژ نگه دارید.

۱۳۸۹ تیر ۲۹, سه‌شنبه

جاده خوشبختی

جاده خوشبختی در دست تعمیره / دور بزن برگرد اسم این تقدیره
پل رابطه در دست احداثه / تامین بودجه!کار تو دست اندازه

کیوسک - آلبوم آدم معمولی

۱۳۸۹ تیر ۲۸, دوشنبه

تونالیته قهوه‌ای، خاکستری


آزادراه تبریز - زنجان - آبان‌ماه 88
خلوتی کسل کننده‌ای داشت، تونالیته قهوه‌ای و خاکستری تکرار می‌شد مدام. غریب بود جاده.

۱۳۸۹ تیر ۲۷, یکشنبه

می‌فهمی چی می‌گم ؟ !

عجله داشتم، خیلی عجله داشتم، باید ساعت 6:30 عصر می‌رسیدم به شمال شرقی تهران، ساعت 6 بود و من در غربی‌ترین نقطه تهران، جلوی در خانه منتظر آژانس بودم. بالاخره رسید، خونسردترین راننده‌ای بود که تا حالا دیده‌ بودم. پرسیدم: کی می‌رسیم؟ گفت: "یکی دو ساعت دیگه".ترافیک شدیدی بود توی اتوبانها. کلافه بودم، گرما از یک طرف، استرس دیر رسیدن از طرف دیگر و خونسردی راننده هم عامل مضاعفی شده بود برای حرص خوردنم. اصلاً تلاشی نمی‌کرد برای پیدا کردن مسیرهای خلوت‌تر و مسیر طولانی تر می‌شد هی. بدتر از همه وقتی بود که شروع کرد به حرف زدن. تمام می‌کرد حرف‌هایش را مگر. هر جمله‌ای که می‌گفت صورتش را کامل برمی‌گرداند سمت من و با صدای بلند می‌گفت: "می‌فهمی چی می‌گم ؟!"
فهمیده و نفهمیده تأییدش می‌کردم، فقط به این امید که تمام کند حرف‌هایش و تندتر براند کمی. صبرم تمام شد دیگر، گفتم: "آقا جون یه کم سریع‌تر، من دیرم شده، می‌فهمی چی می‌گم ؟."
انگار فهمیده بود، آرام تر راند و من بعد از یک ساعت و 50 دقیقه رسیدم به مقصد. دوهزار تومن هم بیشتر کرایه گرفت تا من کاملاً فهمیده باشم او چه می‌گوید.

کنارگذر:
آب زنید راه را ...

یک‌جور خل‌بازی عاشقانه:
می‌آیی دیوانگی کنیم، دوست داری؟

۱۳۸۹ تیر ۲۲, سه‌شنبه

یعنی می‌رسونیم ؟

آخرین مسافر شب بودم باز. ساعت از سه نیمه شب گذشته که پیکان قراضه‌ای جلوی پایم نگه داشت. آقا ماشالله بداخلاق بود، از تبریز می‌رفت تهران. دو ساعتی در زنجان خوابیده بود که پشه‌ها امانش نداده بودند. شاکی بود و مدام غر می‌زد. تازه از زنجان راه افتاده بودیم که گفت: "بنزین ندارم". نمی‌دانست پمپ بنزین بعد از پلیس‌راه را دارند بازسازی می‌کنند. انگار که من متهم باشم کلی بابت نبود پمپ بنزین در راه ملامت شدم. گفت: تا صائین قلعه چند تا داریم گفتم: 65 تا. گفت: تا آنجا ماشین من چند لیتر بنزین می‌سوزاند. گفتم: حدود هشت، نه تا. گفت: مطمئنی؟ گفتم: فکر کنم. گفت: سه تا توی باک دارم، پنج لیتر هم پشت ماشین دارم.
خدا خدا می‌کردم بنزینش برساند تا پمپ بنزین. سه لیتر باک در قره بلاغ تمام شد، با غرولند پیاده شد و پنچ لیتر بنزین را توی باک خالی کرد. روی پل نگه داشته بود، تاریک بود و خطرناک. راه افتادیم. هر چند دقیقه می‌پرسید: یعنی می‌رسونیم ؟. بنزین را می‌گفت. من هم چاره‌ای جز تاییدش نداشتم. چشمم را خواب می‌برد، شیشه را پایین داده بودم و سرم را برده بودم بیرون تا خواب از سرم بپرد آخر یک بار که پنج  دقیقه خوابیدم ماشالله بیدارم کرد و با عصبانیت گفت:" تو چه جور همسفری هستی، نخواب." رسیدیم صائین قلعه، خوشحال بودم. باز پرسید: یعنی می‌رسونم؟ گفتم: حتماً، تا پمپ بنزین راهی نیست.
رفت.  انگار که تازه آزاد شده باشم، نفس راحتی کشیدیم. نگران بودم که دنده عقب بگیرد و باز بپرسد: یعنی می‌رسونم؟ . چراغهایش توی شب گم شد.


کنارگذر:
امروز یکسال شد. یکسال از مرگ دایی‌ام بر اثر یک اتفاق و غمی که نشاند توی دل ما و مادرم را شکسته و پیر کرد گذشت. دایی، علیرضا مرد شده، مرضیه و مینا هم خانومی شده‌اند برای خودشان. دایی دلم برایت تنگ شده، برای نگاه همیشه مهربانت و محبتت که هیچوقت دروغ نبود.

یک‌جور خل‌بازی عاشقانه:
"سردمه، چون صداتو نشنیدم."
دیالوگ امیر جعفری در زیر هشت

۱۳۸۹ تیر ۱۹, شنبه

زرد، نارنجی

جاده روستای سروجهان به صائین‌قلعه 

کنارگذر:
تعطیلاتم را به عکاسی از گندم گذارندم. نارنجی، زرد.

۱۳۸۹ تیر ۱۴, دوشنبه

روز قلم

امروز روز قلم است. گرامی باد.
کارتون: نیک‌آهنگ کوثر

کنارگذر:بعد از چند ماه تعطیلی وبلاگ دیگرم را دوباره راه انداختم. آدرسش عوض شد. عنوانش نه. اینجا ببینید، این خانه سیاه است

۱۳۸۹ تیر ۱۳, یکشنبه

جاده‌های طلایی

جاده‌ها طلایی‌اند، دانه‌ها بی‌تابند. فصل برداشت گندم رسیده است.
- گندم‌هایی که کنار جاده سهرین به زنجان روییده بودند.

۱۳۸۹ تیر ۱۰, پنجشنبه

چه کسی وبلاگم را دزدید ؟

هنوز به خانه نو نیامده، اسباب‌ها را نچیده و خستگی اسباب کشی در نکرده، دعوایمان شد، صاحب‌خانه قبلی‌مان دزد از آب درآمد و اگرکمی به خودم نمی‌جنبیدم همین فرش زیر پای نخ نما و زیرشلواری راه‌ راهم را می‌دزید.
به هر حال، کمی که عصبانیتم فروکش کرد پلیس بازی‌ام گل کرد، خواستم ببینم دزد کی و کجا آمده زندگی‌مان را دزیده و در رفته است. شمارنده وبلاگم مال "وبگذر" بود، ثبت کرده که جناب دزد ساعت 14:57 با یک مرورگر نامعلوم از سیستم عامل ویستا به وبلاگ من آمده، آی پی‌ اش را که پیگیری کردم نام سرویس دهنده‌اش این بود: TSTONLINE آدرسش هم این است: پلاک 207 خیابان ایرانشهر شمالی.
درست یک دقیقه بعد از این در ساعت 14:58 بازدید کننده دیگری از یک آی‌پی دیگر از طریق بلاگفا به وبلاگ وارد می‌شود و پس از آن تا ساعت 20:34 که خود من با استفاده از کش گوگل وبلاگ را باز کردم هیچ رکورد دیگری در شمارنده ثبت نشده است.

 TSTONLINE  ؟
نام شرکت تراشه سبز تهران است. شرکتی که چندی پیش برنده مزایده  VOIP شد، سیستم جدید ارتباط تلفنی این شرکت با خارج از کشور با عنوان تجاری "بیستاک" در ماههای اخیر حجم عمده‌ای از تبلیغات را در سطح شهر تهران و با استفاده از تبلیغات محیطی و صدا و سیما  به خود اختصاص داده است.

نکته:  ماهیت برنده مزایده مخابرات یادتان است؟

کنارگذر:
چه اتفاقی افتاده است؟

در همین رابطه:
راز سر به مهر، محمد معینی : مهم؛ برای آنها که قصد اسباب کشی از بلاگفا را دارند

۱۳۸۹ تیر ۹, چهارشنبه

دزدی الکترونیکی بلاگفا

 بلاگفا وبلاگ من را به فاصله چند ساعت از نقل مکانم به این وبلاگ پاک کرده، نام کاربری و کلمه عبورم را حذف، مطالبم را حذف و یک صفحه خالی جایگزین کرده است. این نامه را برای مدیریت بلاگفا ارسال کردم :

 ---------------

ادمین محترم سرویس دهنده وبلاگ فارسی بلاگفا
با سلام
2 ساعت نمی‌شود که من وبلاگم را به بلاگر انتقال داده ام و که می بینم نام کاربری و کلمه عبورم فاقد اعتبار شده، وبلاگم از بلاگفا حذف و یک صفحه خالی جایگزینش شده است .این کجای مرام و اخلاق است ؟ این آدرس اگر به نام من ثبت شده پس خود من می‌توانم حذفش کنم.
چه خوب که مطالبم را انتقال دادم و آنها از دزدی الکترونیکی شما در امان ماندند. فقط افسوس نظراتی را می‌خورم که  دوستان و خوانندگان این وبلاگ پای مطالبم به یادگار گذاشته‌اند. افسوس.
همین دلایل است که سرویس دیگری را انتخاب کردم که نامطمئن و مشکوک بوده‌اید همیشه و حالا که دستتان با حضرات بیشتر توی یک کاسه است بدتر. شاخه الکترونیکی گروه فشار را می‌گویم، دوستان جدیدتان را .
حرفی نیست، لاید این اصول را هم همانهایی که به شما دستور فیلترینگ صوری داده اند آموخته اند.

متاسفم همین
محمد واعظی

--------------
کنارگذر:
وبلاگ سرقت شدم ام هنوز در کش گوگل موجود است: اینجا

۱۳۸۹ تیر ۸, سه‌شنبه

غفور








ماه رمضان دو سال پیش بود، بعد از افطار در چهارراه سعدي زنجان منتظر تاکسي بودم، پرايد سفيد رنگي جلوي پايم ترمز کرد ، مسیرش به من می خورد . توی ماشین که نشستم پسر جوان راننده داشت دنبال چیزی می گشت و هی صدا می کرد: "غفور، غفور ".
پرسیدم : "دنبال چی می گردی ؟". گفت :" دنبال غفور ! تو غفور رو ندیدی ؟ غفور کو ؟ " . به صندلی عقب نگاه کردم ، هیچ کس غیر من توی ماشین نبود و کسی هم پیاده نشده بود !!. قیافه گیج و گنگ من توی آن لحظه دیدنی بود ، کمی هم ترسیده بودم. راننده همینطور که داشت اسم غفور را صدا می زد از ماشینش پیاده شد و با هراس، صندلی عقب، زیر صندلی ها و همه جا را دنبال غفور گشت.
واقعاً نمی دانستم چه عکس العملی نشان بدهم که یکدفعه همه چیز حل شد.
گربه کوچکی از زیر صندلی راننده سرش را بیرون آورد و اعلام وجود کرد! تصور من از غفور آدم چهارشانه قدبلندی بود با سبیل های چخماغی از بنا گوش در رفته.

غفور گربه بود.

کنارگذر:
این یادداشت را 2 سال پیش نوشتم، شاید اولین دست از این نوشته‌ها. وقتی این وبلاگ وجود نداشت. به خانه نو خوش آمدید.

۱۳۸۹ خرداد ۳۰, یکشنبه

آقا شما چرا ؟

عصر بود که کارم تهران تمام شد، سوار ماشین‌های آزادی شدم که بیایم ترمیینال و برگردم زنجان ، به نزدیکی‌های میدان که رسیدم دیدم پول خرد همراهم نیست،  حوصله غرغر راننده را نداشتم. چشمم یه دست مسافر بغل دستی‌ام افتاد که کرایه‌اش دستش بود و همه‌اش هم پول خرد. گفتم:" آقا تو پولتو بده من، یه هزاری میزارم رو خرده‌هاش کرایه هردوتامون رو حساب می‌کنم، راننده هم شاکی نمی‌شه."
پذیرفت، به میدان که رسیدیم، پول کرایه را آماده کردم و دادم به راننده، گفتم:" آقا دو نفر"
بغل دستی‌ام بلافاصله دستش را آورد جلو، و گفت: "‌آقا شما چرا، به جان خودم اگه بذارم، آقای راننده نگیر، من خودم حساب می‌کنم".

کنارگذر:
هیچ کس اندازه خوشحالی من را نمی‌داند، نه مثل این آدم‌های ضعیف تظاهر به خوشحالی کنم، جداً و حقیقتاً و قلباً و واقعاً خوشحالم. باور کنید، جان شما نباشد، به جان خودم. یک چیز هم بگویم، جاده خاکی سرعت آدم را می‌گیرد، کند می‌کند حرکت را و هیچ معلوم نیست وسط راه نمانی و تمام شود ناگهان. مگر راه صاف و مستقیم را از آدم گرفته‌اند که بزند به جاده خاکی. ها؟!

۱۳۸۹ خرداد ۲۳, یکشنبه

زر زر

 از ونک سوار ماشین‌های سیدخندان شده بودم، کرایه 350 تومان بود آنوقت. میانه راه یکی خواست پیاده شود، 175 تومان داد به راننده و راهش را کشید  تا برود. راننده صدایش کرد و گفت: کجا آقا، این که کمه. اشتباه کردی. مسافر هم با اعتماد به نفس کامل گفت: اصلا هم کم نیست، خیلی هم درسته. من وسط راه پیاده شدم، نصف کرایه رو هم می‌دم.
بحث راننده و مسافر سر کرایه بالا گرفت و داشت طول می‌کشید که آقای کت و شلواری مرتب صندلی جلو صدایش درآمد و رو به مسافر کرد و گفت:"آقای راننده راست می‌گن خوب، شما چه اول مسیر پیاده بشید چه آخرش باید کل کرایه رو بدید. وقت مردمو نگیرید."
مسافر که عصبانی تر شده بود سرش را از شیشه کرد تو و گفت: " تو چی می گی؟ اصلاً کی با تو زر زر کرد ؟!".
کنارگذر:
همه به جاده خاکی زده‌اند انگار...

۱۳۸۹ خرداد ۲۱, جمعه

"سلام سعید، بهتری ؟ ... تقصیر خودته دیگه دیوانه، آخه چرا اینقدر وابسته می‌شی؟ ... ول کن بابا، بی‌خیال که بشی یادت می‌ره کم کم ... اهه . تو دیگه داری شورشو درمیاری، خوب برای هرکسی پیش میاد ... کی دیدیش ؟ دیروز ... آخی، حتماً هر روز هم جلو چشته ... یکی دیگه می‌خری، بهترشو ... آخه آدم اینقدر به ماشین وابسته می‌شه؟ ... به همسایه‌ات نمی‌فروختی حداقل ... حالا دیگه زیاد خودتو ناراحت نکن، با بنگاهیه صحبت کردم، گفت اگه دلتون می‌خواد بیاید اون پرشیا مشکیه رو ببرید، باهاتون راه میام ... خبر کن پس. قربانت"
چشمان از تعجب گرد شده‌ام را از روی پسر جوان برداشتم و دوختم به جاده.

-----

کنارگذر:
کشف جاده با موتورسیکلت. از میان بلندی گندم‌ها می‌گذشتیم و سنبل‌هایشان را لمس می‌کردیم که پر بود از دانه، پر از برکت. تعطیلاتمان را اینگونه گذراندیم!


جاده خاکی:
دوست داشتن
جُفتِ  هميشه توأماني  دارد :
از دست دادن !
(شهاب مقربین)

۱۳۸۹ خرداد ۱۹, چهارشنبه

این خیابونا شلوغه

دیروقت است، به هنرستان که می‌رسم محسن صدایم می‌کند، مسافر کشی می‌کند با یک پراید یشمی رنگ درب و داغان. شیرازی است و مهربان و خوش صحبت و با معرفت. عقب دو نفر مسافر سوار کرده. گفت:" بشین بریم، حرکت می‌کنم."
تاریک است و چهره مسافران عقبی را نمی‌بینم، تازه راه افتاده‌ایم که یکیشان می‌زند روی شانه ‌ام که :سیگار داری ؟‌ نداشتم. فندک چی؟ داشتم و دادم. شیشه را پائین نکشید و یکدفعه دود سیگارش پر کرد فضای ماشین را. خودش که سیگار داشت. شیشه جلو را پائین دادم. هوا به سرعت دوید تو.
شروع کرد به حرف زدن، صدایش خسته بود و خیلی شمرده حرف می‌زد.
"این خیابونا شلوغه، نه پل عابر داره، نه چراغ راهنما نه خط کشی، خطرناکه داداش، مراقب باش نزنی به بچه‌مدرسه‌ایا."
جاده شلوغ نبود.
"ترس آدمو خراب می‌کنه، منو که می بینی ترسیدم، خیلی ترسیدم."
حالش خوب نبود، خمار بود یا نشئه نمی‌دانستم. محسن زد روی پایم که حواست هست؟ حواسم بود.
"دست فرمونت خوبه‌ها ماشالله. هرکسی مسئول جاییه. توام مسئول اینجایی، منم مسئولم، خبر نداری. این ماشینه سمنده؟ پرایده "
مرد یکریز داشت حرف می‌زد، سلطانیه را که رد کردیم خوابش برد.
وقتی رسیدیم بیدار شده بود.
"داداش برو من حساب می‌کنم، فکر می‌کنی پول ندارم، میخوای تو کرایه منو حساب کن، وقتی دیدمت بهت میدم. میخوای ساعتم پیشت باشه؟"
ساعت نداشت.
پول را که گذاشتم روی داشبرد، محسن فقط کرایه خودم را برداشت، بقیه پول را پس داد و آرام توی گوشم گفت: "هر چند شب یه بار میاد، هیچوقت پول نداره. برو تو "
محسن که داشت حرکت می‌کرد مرد سرش را از شیشه بیرون آورد و گفت: خودم حساب می‌کردم، دمت گرم.
دود سیگار از شیشه بیرون دوید.

کنارگذر:
ته هیچ جاده‌ای را نمی‌شود دید، حتی اگر صاف ترین باشد. زمین به طرز احمقانه‌ای گرد است.

بن بست:
"اگه محمد می‌گفت بیا میومدم". من گفته بودم. 84 بود، میهمان داشتیم، توی رستوران مهریاران قیدار نشسته بودیم و می‌خواستیم راهی کتله خور شویم. به تو زنگ زدیم که بیا که نیامدی. من آخرش هم نفهمیدم تو کی ناز می‌کنی، کی ناز نمی‌کنی. من نمی‌فهمیدم یا تو بلد نبودی درست ناز کنی. یاد نگرفته‌ای هنوز هم.
تابلو:به تماشا بنشینید ...
جاده خاکی:
...
 و زندگی آنقدر کوچک شد
 تا در چاله ای که بارها از آن پریده بودیم
افتادیم.
(گروس عبدالملکیان)

۱۳۸۹ خرداد ۹, یکشنبه

آقا اجازه ...

- به فرزاد کمانگر و رقص سرخ عاشقانه‌اش
بچه‌ها بنویسید: بابا آب داد
آقا اجازه ...
بچه‌ها بنویسید: بابا نان داد
آقا اجازه، بابای من زندان است، بابای من آدم خوبی است، زندان مگر جای آدم‌های بد نیست ؟
بچه‌ها بنویسید: دارا انار دارد
آقا اجازه، ما دارا نیستیم، مادرمان می‌گوید اینجا انار ندارد
بچه‌ها بنویسید: آن مرد در باران آمد
آقا اجازه، آن مردی که در باران می‌آید بابای من نیست؟
...
آقا اجازه سلام
آقا اجازه ما مشق‌هایمان را خوب نوشته‌ایم، درسمان را خوب یاد گرفته‌ایم
آقا اجازه من دارم کار می‌کنم، نان در‌می‌آورم
آقا اجازه بابایمان در باران نیامد
تابوت در باران آمد
لاله در باران روئید
آقا اجازه شما هم در باران رفتی
آقا اجازه من از تابوت بدم می‌آید
لاله در باران می‌روید
آقا اجازه ...

۱۳۸۹ خرداد ۵, چهارشنبه

حواس جمع


فراموشکارم و سربه هوا و این شاید علت‌اش همه فکرهای مزاحمی است که توی سرم می‌پیچند همیشه. خیلی چیزها را خیلی جاها جا گذاشته ام، فراوان کلاه‌ها و دستکش‌های رنگ و وارنگ در مدرسه، کلید و کیف و کتابم و گاهی موبایلم را توی ماشین‌ و جاده. چتر هم زیاد جا گذاشته‌ام و خیس شده‌ام زیر بارانی که هر وقت چتر همراهم باشد نمی‌بارد که نمی‌بارد. دلم را کجا جا گذاشته‌ام ؟

کنارگذر:
باران می‌بارد هر روز، زمین کم رنگ آفتاب می‌بیند، خیسی همیشه جاده دوست داشتنی است.

جاده خاکی:‌

دل خوش
جا مانده است
 چیزی جایی
که هیچ گاه دیگر
هیچ چیز
جایش را پر نخواهد کرد
نه موهای سیاه و
نه دندانهای سفید

(حسین پناهی)

۱۳۸۹ خرداد ۳, دوشنبه

مجله خانوادگی، تفریحی و sms

خورشید غروب نکرده هنوز و در اتفاقی نادر من دارم زود به خانه برمی‌گردم. خوشحالم که می‌توانم در راه برگشت هم مطالعه کنم. راننده آشناست، پنج سالی می‌شود می‌شناسمش. "مهرنامه" را از کیفم درمی‌آورم. راننده می‌گوید:"این عزت‌الله انتظامیه؟" داریوش شایگان را می‌گفت که عکسش روی جلد مجله بود. ورق می‌زنم و به مطلب قوچانی می‌رسم تا بدانم "چرا نباید لائیک بود؟" مشغول خواندنم که باز می‌پرسد:"حوادث هم داره مجله‌ات؟" و من شناسنامه مجله را یاد می‌آورم که نوشته بود ماهنامه خبری، تحلیلی و آموزشی در زمینه علوم انسانی و علوم اجتماعی. دیگر ورق نمی‌زنم و مجله را می‌گذارم توی کیفم تا یک وقت نپرسد مجله‌ات جدول دارد ؟ اس‌ام‌اس های خنده دار چطور؟ عکس جدید مهناز افشار رو هم چاپ کردن؟
توی جاده نباید مجله و روزنامه خواند. باران جاده را می‌شورد.
جاده خاکی:
... تو با دلتنگیای من
تو با این جاده همدستی
تظاهر کن ازم دوری
تظاهر میکنم هستی ...

۱۳۸۹ خرداد ۲, یکشنبه

خالی

میگن این نزدیکیا یه راهی هست،
می پیچه ، هی می‌پیچه
میره تا بالای کوه.
تا خود سبزه و رود،
تا خود ابر و سکوت.
...
میگن این راه به بوی گل ختم می‌شه
به تن خیس مه و آبی آبی‌ می‌رسه
...
به تمام این جاده که من فکر می‌کنم
لب اون چشمه پر آب زلال
روی اون سفره گل‌
توی آغوش خودم بودنتو
خالی خالی خالی می بینم ...

کنارگذر:
این وصف جاده‌ای بود که باز تازه کشف کردیمش. مسیری که از شمال خرمدره آغاز می‌شود، و بعد گذر از ویستان سفلی و پیله‌ورین  به روستای مغول آباد می‌رسد. پیاده که ادامه‌اش بدهی به طارم سفلی می‌رسی. زیبایی آرام بی‌نهایتش را دوست داشتم.

کنارگذر2:
احساس می‌کنم حادثه‌ای دارد اتفاق می‌افتد، حادثه‌ای از جنس حضور، از جنس میلاد، از ... . رسیدن‌اش را با شوقی عجیب منتظرم.

جاده‌ خاکی:
کشفت نمی‌کردم،
            بازت می‌شناختم
نمی‌آموختمت
به یادت می‌آوردم ..

(حسین منزوی)

۱۳۸۹ اردیبهشت ۲۹, چهارشنبه

منوچهر

ساعت را نگاه می‌کنم، کمی از 2 نیمه شب گذشته و من خسته و له شده‌ در هنرستان منتظر وسیله‌ای هستم تا خودم را به خانه برسانم. چشمانم خسته‌ترند، بی‌قرار برای هم‌آمدنشان و خواب.  اصرارهای دوستان برای اقامت شبانه در منزلشان به جایی نمی‌رسد و من اصرار دارم تا برسم به خانه و درختان سبزش و آرامشش. تقریباً از رفتن ناامید شده‌ام که یک کامیون قدیمی قرمز رنگ جلوی پایم نگه می‌دارد، سوار می‌شوم.
منوچهر پسر حاج محمدعلی بود، اهل سلطان آباد، روستایی با 1200 نفر جمعیت در میانه راه زنجان – میانه. 36 ساله بود اما رنگ سفید موهای شقیقه‌ و صدای خسته‌اش او را مردی 50 ساله نشان می‌داد. می‌رفت مشهد تا روغن نباتی بیاورد قزوین و بعد آجر بار بزند از شال تا خانه‌اش را بسازد در سلطان آباد. سیگار مگنا قرمزش و فلاسک را گذاشت وسط و شروع کرد به روایت جاده. شغلش‌اش را دوست نداشت، به خصوص بعد از اینکه محمدمهدی پسر کوچکش زبان باز کرده بود و خداحافظ را می‌گفت: خداسس. دلتنگش می‌شد. خط خاطره‌هایش را گرفتیم و سر زدیم به همه جا. به صائین قلعه که رسیدیم ساعت 3.5 شده بود. ماشین را راند داخل شهر و قسمم داد که تا وقتی به مقصد نرسیده‌ام نگویم پیاده می‌شوم، می‌گفت: این وقت شب که ماشین پیدا نمی‌شود. مسافر امانت است دست راننده.
رسیدیم و پیاده شدم. منوچهر پول نگرفت و ناراحت هم شد که به او درخواست کرایه دادم. منوچهر خداحافظی کرد و رفت. منوچهر بامعرفت بود.

کنارگذر:
5 ماه و بیست و چند روز مانده، کاش زودتر بگذرد. همچنان تنهایی‌ام را عاشقانه دوست دارم.

جاده خاکی:
مگذار از ابریشم من حله ببافند        در پیله من حسرت پروانه شدن بود ...

۱۳۸۹ اردیبهشت ۲۰, دوشنبه

۱۳۸۹ اردیبهشت ۱۶, پنجشنبه

رفتن یا برگشتن، مسئله این است

جاده‌ها برای رفتن‌اند یا برگشتن؟
این را دوستی پرسید امروز. جاده با جاده فرق دارد دوست من. بعضی جاده‌ها برای رفتن‌‌اند، جاده‌های بد رفتن را می‌گویم. برای اینکه بروی و برنگردی هرگز. برای اینکه فراموش کنی مبداً ات کجا بوده، بعضی جاده‌ها برای فراموشی‌اند.
جاده‌های خوب رفتن اما شادند، پر از حس عمیق رسیدن‌اند، مهربان‌اند.
جاده با جاده فرق دارد دوست من. جاده‌های برگشتن غمگین‌اند، ساکتند، یک جور تکرار می‌شوند انگار. جاده‌های برگشتن به مقصد که نزدیک می‌شوند روی‌اش رنگ نارنجی شادی پاشیده می‌شود، سبک می‌شوی انگار و سنگینی جاده خودش را از روی دوشت برمی‌دارد.
جاده برای رسیدن است دوست من، جاده تو را می‌رساند، خود خود جاده.

کنارگذر:
"رهگذر" که همسفر شود، جاده برای همیشه‌ رفتن می‌شود برای نرسیدن...

۱۳۸۹ اردیبهشت ۱۰, جمعه

منظره جالب

راننده داشت از تصادف‌هایی که در جاده‌ها دیده بود برایم تعریف می‌کرد. می‌گفت: "چند وقت پیش یک موتوری که یک نفر هم ترکش نشسته بود توی جاده می‌رفت. برای اینکه باد اذیتش نکند رفته بود پشت یک تریلی و فاصله‌اش هم زیاد نبود. پشت سرش هم یک مینی‌بوس بود. یکدفعه تریلی زد روی ترمز و موتوری با کله خورد پشت تریلی و مینی بوس هم از رویش رد شد. منظره‌اش خیلی جالب بود !"

کنارگذر :
فضاهای دوست‌داشتنی ام دارند برمی‌گردند. نوستالژی چیز خوبی است، کلاً . مسافرت‌های یکروزه با نادر و پری یکی از آنهاست، می‌بردم به روزهای دوست داشتنی ...

فرعی:‌
تنبل نشده‌ام برای نوشتن. کلی سوژه دارم اتفاقاً که وقت ندارم بنویسمشان. در Note گوشی‌ام می‌نویسمشان که یادم نرود.

۱۳۸۹ اردیبهشت ۳, جمعه

۱۳۸۹ فروردین ۳۱, سه‌شنبه

چند روزه نیستی، کوشت ؟!

سرش را کرده بود توی روزنامه من، داشت دنبال چیزی می‌گشت و چشم برنمی‌داشت از صفحه‌ها. هر صفحه‌ای را که ورق می‌زدم سرتاپایش را سریع نگاه می‌کرد و ناامید که می‌شد از پیدا کردن آنچه دنبالش بود صبر می‌کرد تا من خوانش آن صفحه را تمام کنم. روزنامه به صفحه پانزدهمش که رسید حوصله‌اش سر رفت و بالاخره پرسید: "آقا شما نمی‌دونید ساسی مانکن کی آزاد می‌شه؟ تو این روزنامه‌تون هم خبر آزادی همه رو نوشتن الا اون. آخه این چه مملکتیه ما داریم، اصلاً توش آزادی بیان نیست، هنرمند نمی‌تونه حرفش رو بزنه …".
روزنامه رفت توی کیفم . جاده داشت تمام می‌شد.

۱۳۸۹ فروردین ۲۷, جمعه

قصه‌های غیرتکراری

در حال تجربه یک سرگرمی جدید و خوشایند جاده‌ای هستیم، من و رضا. راه میافتیم و دوتایی می‌رویم به کشف جاده‌های خاکی روستایی که نمی‌دانیم آخرشان به کجا می‌رسند ولی می‌دانیم می‌رسند حتماً. تا امروز سه تا شده و وقتی از بین درخت و مزرعه و شکوفه می‌رسیم به روستایی که آخر جاده است، انگار که قاره‌ای کشف کرده باشیم، فریاد شادی‌مان می‌رود هوا و روستایی‌ها به ما غریبه‌ها با تعجب نگاه می‌کنند و نمی‌دانند ما امروز روستایشان را کشف کرده‌ایم! . مقصدمان معلوم که نیست، خودمان را می‌سپاریم دست جاده و مطمئنیم هیچ جاده‌ای به ما خیانت نمی‌کند، تازه اگر خاکی باشد و روستایی که اصلاً. گاهی وقت‌ها باید زد به جاده‌خاکی، قصه‌ جاده‌های آسفالت‌ بدجور تکراری شده.

ربط دارد لابد:
رضا دوستم است. رضا خیلی دوستم است.
- - - - - - -
کنارگذر:
لیست کتابهای "بوبن" که در عصر کتاب قیدار قولش را دادم می‌گذارم اینجا و نمی‌گذارم به نفع هیچ شیرقهوه، قهوه بدون شیر، قهوه ترک، قهوه فرانسوی، نسکافه، کاپوچینو، هات چاکلت، چای، آب معدنی و غیره مصادره شود‌!
دلتان خواست از اینجا برداریدش: دقیقاً اینجا !

۱۳۸۹ فروردین ۲۲, یکشنبه

این همه پیچ ...

هر مرگ اشارتی است
به حیاتی دیگر
این  همه پیچ
این همه گذر
این همه چراغ
این همه علامت!
و همچنان استواری در وفادار ماندن
به راهم
خودم
هدفم
و  به تو
وفایی که مرا
و تو را
به سوی هدف
راه می نماید.

"مارگوت بیگل"
- - - - - - - - - -

کنارگذر:
جاده مه‌آلود بود، دود سیگارم از لابه‌لای صدای شاملو می‌گذشت، خودش را می‌سپرد به باد و گم می‌شد. دلتنگ بودم ...

۱۳۸۹ فروردین ۱۸, چهارشنبه

آقای فامیل سببی !

آقای فامیل سببی که بار اول بود می دیدمش خیلی با احتیاط ماشین تازه‌اش را می‌راند، دستمال گردن و ادکلن‌اش بدجور بوی دورانی را می‌داد که تازه به آن رسیده بود. بعد از اینکه آمدند عید ما را دیدند! داشتیم با هم می‌رفتیم که باکش را با کارت سوخت ماشین ما پر از بنزین کند، چون لابد 400 تومان خیلی پول است برای هر لیتر بنزین یک ماشین 50 میلیونی‌. ‌گفتند آنور بوده، چقدر و کجایش را ندانستم، ندانستم این آنور کابل است، تور یک هفته‌ای به سواحل خلیج فارس است یا لندنی، پاریسی یا جایی مثل اینجاها که بهش می‌گویند خارج !.
در مسیر پمپ بنزین از فرهنگ ما ایرانی‌ها(اشاره‌اش اصلاً به خودش نبود) ایراد می‌گرفت، از بد رانندگی‌ کردنمان، فحش دادنمان، دعوا کردنمان. آقای فامیل سببی خیلی آرام و بد می‌راند که ماشینی از پشت ‌پیچید جلویش و راننده‌اش گفت:"آقا آخه این چه وضع رانندگی کردنه؟، ترافیک پشت سرتو ببین". آقای فامیل شیشه را داد پائین، دهانش را خیلی باز کرد و با صدای بلند حرف‌هایی را زد که نمی‌توانم بنویسمشان! .

آقای فامیل سببی به طرح نظرات جامعه‌شناسانه‌اش در مورد ما‌ ایرانی‌ها ! ادامه داد.
- - - - - - - - - - - - - - - - -
کنارگذر:
شاید بروم سفر، دلم جاده می‌خواهد، طولانی.

۱۳۸۹ فروردین ۱۴, شنبه

ماهیه

جاده شلوغ بود، چند ساعتی مانده بود به سال تحویل. موهای دختر کوچولو را لابد مادرش دم موشی بسته بود و دو گل سر صورتی زده بود روی موهای طلایی‌اش. روی صندلی عقب نشسته بود، بین من و پدرش که خیره شده بود به آخرین غروب سال. کیسه نایلونی که یک ماهی قرمز کوچک در آن مضطرب بود را سفت گرفته بود دستش، انگار که ماهی می‌خواهد بال دربیاورد و بپرد. دو سه بار از پدرش پرسید:"بابا، ماهیه نمیره یه وقت، خفه نشه؟" و بعد از شنیدن "نه" بی تفاوت پدرش، سریع در کیسه را باز و بسته می‌کرد که هوا برود توی کیسه و "ماهیه" نمیرد یه وقت!.

رسیده بودیم که راننده در شلوغی شهر بی‌هوا زد روی ترمز، سرم خورد به صندلی جلویی و در میان بوق و فحش و سر و صداهای دیگر، صدای گریه دخترک را شنیدم که داد می‌زد :"ماهیم".

کیسه نایلونی پرت شده بود جلو و ماهیه داشت توی فضای بین دو صندلی جلو بالا و پائین می‌پرید. راننده بی‌توجه به همه چیز پرید پائین و از صندوق عقب یک شیشه آب آورد و ماهیه را انداخت توی شیشه.

لب ورچیده بود و صورتش خیس بود از اشک. رفته بود بغل پدرش و شیشه نوشابه را سفت بغل کرده بود تا ماهیه نپرد، نمیرد یه وقت، زنده بماند.

 - - - - - - - - - - - - - - -

کنارگذر:
88 بساطش را جمع کرد و رفت، بی آنکه کسی بدرقه‌اش کند و دلی برایش تنگ شود، کسی هم پشت سرش آب نریخت تا برنگردد سال بد، سال اشک.

کنارگذر 2:
سال نو مبارک. جاده‌های 89 سلام.

یک‌جور خل‌بازی عاشقانه:
داشتن یا نداشتن، مسئله همین است. دارمت یا ندارمت؟ اصلاً باید داشته باشمت یا نه. الان، همین الان که ندارمت؟ دارمت؟ دلم برای ریز خنده‌هایت تنگ شده دیوانه.

۱۳۸۹ فروردین ۷, شنبه

آقای دکتر


توی اتوبوس نشسته‌ام، ردیف اول، آن وری که پشت راننده نیست. یک آقای کت شلواری با پیراهنی که توی گرمای آخر اسفند تهران دگمه آخرش را بسته می‌آید و کنار من می‌نشیند. ریش مرتبی دارد، و دارد زیرزیرکی نگاه می‌کند تا بداند دارم چه کتابی می‌خوانم. اتوبوس هنوز راه نیفتاده، با موبایلش شماره‌ای را می‌گیرد و مشغول صحبت می‌شود :"سلام آقای دکتر، دکتر (...) هستم، من فردا کلاسم رو برگزار نمی‌کنم و..." در عرض چند دقیقه چند تماس دیگر گرفت و من حالی‌‌ام شد که بغل دستی‌ام دکتر است، استاد دانشگاه است و توی چند دانشگاه مختلف تدریس می‌کند.

اتوبوس دارد راه می‌افتد که جوانی با عجله سوار می‌شود، همان اول می‌ایستد و رو به من و آقای دکتر می‌کند و می‌گوید:"جسارته‌ها ولی احتمالاً یکی از شما جای من نشستین.". بی هیچ حرفی بلیطم را نشانش می‌دهم که جلوی شماره صندلی نوشته: "2".
آقای دکتر قیافه آدم‌های ناراحت را به خودش می‌گیرد و با لحنی کمی عصبانی رو به جوان می‌کند و می‌گوید:"نخیر آقا، من سر جای خودم نشستم، برید جاتون رو پیدا کنید". جوان که حوصله بحث ندارد، سرش را می‌اندازد پائین و می‌رود انتهای اتوبوس.

هنوز اتوبوس از ترمینال خارج نشده بود. آقای دکتر وقتی داشت از توی جیبش کاغذ درمیاورد، بلیطش افتاد روی پای من.  جلوی شماره صندلی نوشته بود : "10".

آقای دکتر سرجایش ننشته بود.

------
کنارگذر: بوی عید می‌آید شدیداً. و من از عید خوشم نمی‌آید شدیداً.

۱۳۸۹ فروردین ۵, پنجشنبه


اینا همش از تلخی یه مه میاد
یه مه غلیظ
یه مه گرم که پوستمو می‌سوزونه و خودشو تو قلبم رو می‌کنه
منتظر اولین شیشه سردم که بچسبم بهش
یاد تو می‌افتم که گرمی گونه‌ت رو با خیسی ابر توی پنجره خنک می‌کردی و می‌گفتی:
"هر خونه‌ای یه ابر داره که وقت باریدنشو فقط پنجره ‌های بسته‌ش می‌دونن"
کاش می‌دونستم پنجره‌ت کجای این همه ظلمته
حالا دیگه دست من نیست که کجا بشینم، می‌شینم
روبروی این شیشه که شاید پشتش تو باشی
تمامشو از خودم پُر می کنم
منتظرم بانو
یه انگشت می‌شینه رو من،گرد و بارون رد می شه،ردش می‌مونه رو ذهنم،می‌چکم پایین،می‌میرم
آره، تو‌یی
چشمات رو سینه‌م نشسته و گونه‌هات از گلوم پیداست
شونه‌ت تو قلبم گیر کرده
دارم محو می‌شم،محو می‌شم،محو می‌شم
آروم آروم دارم محو می‌شم
حالا دیگه هیچی نیست...

- مونولوگ پایانی نمایش "داستان یک پلکان" – فرناندو (مهدی پاکدل) از وبلاگ مهدی پاکدل

کنارگذر: دیدن یک تئاتر خوب، حال آدم را خوب می‌کند. "داستان یک پلکان" رضا گوران تئاتر خوبی بود. دوشنبه 24 اسفند آخرین اجرای این نمایش است، از دستش ندهید. ساعت 19، تالار قشقایی.

۱۳۸۹ فروردین ۱, یکشنبه

سراومد زمستون

گلبرگهای میخکهای سرخ را باد می پراکند و ما می خواندیم : " سر اومد زمستون ...."
باد در غروب زمستانی 19 اسفند میهمانمان بود و ما می خواندیم :" ... موجی در موجی می بندد و ..."
باد در صبحگاه 19 اسفند سال 1363 می خواند:" ... تق تق تتق تتق تتق ..." و ما در غروب زیبا و دل انگیز 19 اسفند 1388 می خواندیم :" سر اومد زمستون ، شکفته بهارون ، گل سرخ خورشید باز اومد و شب شد گریزون ..." و چه زیبا و به یاد ماندنی شد غروب 19 اسفند 1388 در گورستان زنجان ،گورستانی که عطر زندگی داشت ، گورستانی که بوی زندگی می داد و چقدر بزرگ بود جمعی که جشن به یاد بزرگی گرفته بودند ، بزرگی که یادگارش همراه و رفیق ماست .
"... سر اومد زمستون ..."

کنارگذر:
به تو آن جمله معروف را نگفتم رفیق. نگفتم: "خدا رحمتش کنه". توی گورستان داشت با ما سرود می‌‌خواند، گلبرگ میخک‌های سرخ دور تنش می‌رقصیدند.

۱۳۸۸ اسفند ۲۸, جمعه

سرزمین قدکوتاهان

چرا توقف کنم، چرا ؟
پرنده ها به جستجوی جانب آبی رفته اند
افق عمودی است
افق عمودی است و حرکت: فواره وار

....

من از سلاله درختانم
تنفس هوای مانده ملولم می کند
پرنده ای که مرده بود به من پند داد که پرواز را به خاطر بسپارم

...

در سرزمین قدکوتاهان
معیارهای سنجش
همیشه بر مدار صفر سفر کرده اند .

(فروغ)

کنارگذر: حیف واژه که حرام حقارت بعضی آدم‌ها شود. از روح فروغ شرمسارم، عذر می‌خواهم.

کنارگذر 2: و چه کسی دارد از نردبان بالا می رود

۱۳۸۸ اسفند ۲۵, سه‌شنبه

بوی باد

حس بویایی‌ام هنگ کرده. توی ماشین بوهای مختلف دارند با همدیگر مبارزه می‌کنند و هیچ کدام حریف دیگری نمی‌شود. بوی گوسفند، رایحه ادکلن مارک‌دار، بوی تند عرق راننده و بوی سیری که از دهان یکی دیگر از مسافران می‌آید. شیشه را می‌دهم پایین، بوی باد می‌آید.


کنارگذر:
نگران شکوفه‌های زردآلوی حیاطم، که باز سردشان شود، یخ بزنند، بمیرند.

یک‌جور خل‌بازی عاشقانه:
‌می‌شود چرخ طیاره را پنچر کرد ؟ آسمان را بست ؟ می‌شود ؟

۱۳۸۸ اسفند ۲۲, شنبه

اعتماد

یه روز یکی داشت برف های پشت بام رو پارو می کرد. بهش گفتن هم پاروش خوبه، هم ایزوگامش سïر نیست، هم دیواره پشت بوم محکمه، خیالت راحت باشه به حرف ما اعتماد کن. حین کار افتاد پایین گردنش شکست. پرسیدن پاروش مشکل داشت یا برفش، گفت:هیچ کدوم، اعتمادش،

ابراهیم رها

قصه ما به سر نمی رسد - آخرین قصه خاله پیرزن

کنارگذر: اعتماد هم توقیف شد، ایران‌دخت هم و هر دو رفیق جاده‌ام بودند.

۱۳۸۸ اسفند ۲۰, پنجشنبه

میز میز !

هدفون توی گوشم بود و یک موسیقی آرام داشت نم نم پخش می‌شد توی شب. چشمهایم را بسته بودم و داشتم با موسیقی تمرکز می‌کردم . دستی از صندلی پشت خورد به شانه‌ام. هدفون را برداشتم و گفتم:" بله ؟" گفت:"صدای اونو کم کن اذیت می‌کنه!". گفتم:"جان ؟!" گفت:"همون که گفتم" با دهان باز از تعجب پرسیدم:" هدفون توی گوش منه، اونوقت شما رو اذیت می‌کنه". گفت:"آره، صداش میز میز! می‌کنه، کمش کن". حوصله بحث نداشتم چون قطعاًٌ کار با همچین آدمی به جاهای باریک می‌کشید. صدا را کم کردم، به جای موسیقی آرام هر چه آهنگ متالیکا و هر آهنگی که تویش گیتار برقی و سنتور بود را از آرشیو موبایلم انتخاب و پخش کردم. وقتی داشتم از ماشین پیاده می‌شدم به آقای همسفر گفتم: "خوبی ؟ شرمنده که آهنگ‌هام میز میزش زیاد بود!".

۱۳۸۸ اسفند ۱۸, سه‌شنبه

بوی کافور

بوی کافور می‌دهد تنم، شب بود که چهارمین پیکر را به خاک سپردیم و باد داشت بوی کافور را پخش می‌کرد در شهری که دیروز همه جایش بوی مرگ می‌داد.
بوی کافور می‌دهد تنم، و فرشته نازیبای مرگ بالای سر شهر دارد می‌رقصد، نگاهش نمی‌کنم، می‌ترسم. داسش از بغل گوشم رد می‌شود، به همدیگر نیشخند می‌زنیم.
بوی کافور می‌دهد تنم، چهارماه پیش عروسی مرتضی بود، بوی کافور نمی‌آمد...
بوی کافور می‌دهد تنم، امروز صبح روزنامه‌ها جلوی مغازه مرتضی مانده بود و خودش داشت از روی پارچه سیاه روی کرکره مغازه‌ به من لبخند می‌زد.
بوی کافور می‌دهد تنم ...

۱۳۸۸ اسفند ۱۵, شنبه

پرواز خوشی را برایتان آرزومندیم (2)

محکم به شیشه خورد و پرت شد میان جاده. این بار نه پرنده‌ای که مردی خسته، پیاده. کلاه ایمنی نداشت و توی روز لباس شبرنگ تنش نکرده بود. رادیو خاموش بود.

کنارگذر: امروز صبح، جلوی دادگستری مردی مرد.

۱۳۸۸ اسفند ۱۲, چهارشنبه

پرواز خوشی را برایتان آرزومندیم

محکم به شیشه خورد و پرت شد میان جاده. نمی‌دانست حرکت در شب خطر دارد، به‌خصوص وقتی لباس شبرنگ و کلاه ایمنی هم نداشته باشی. کبوتر راه لانه‌اش را گم کرده بود، کبوتر به لانه نرسید و صدایی توی رادیو گفت:"عزیزان پرنده توجه داشته باشند که برای بالابردن ایمنی هوایی و حفظ جان خودشان، در هنگام حرکت در شب ضمن توجه به علائم و هشدارها، از کلاه و سایر لوازم ایمنی استفاده کنند. پرواز خوشی را برایتان آرزومندیم".

کنارگذر:
جاده هست پس هستم !

جاده خوانی:
هم "گاو" را دوست دارم، هم "لیلا" را، "هامون" را هم. اما دارد حالم از "به خاطر یک فیلم بلند لعنتی" به هم می‌خورد. داریوش مهرجویی را دوست دارم و به همین خاطر اگر یک رمان دیگر نوشت ، نمی‌خرم،‌ نمی‌خوانم.

۱۳۸۸ اسفند ۷, جمعه

توی خوابم خودکشی نکن

: من کیم ؟
آرومم، به خاطر اینکه بیشتر تو خودمم
ساده ام، چون از اولش هم آدم راه راه نداشتیم مگه اینکه کسی بعدآً خودشو راه راه کرده باشه که من از اونا نیستم
دوست دارم، خیلی ها رو که مثل منند و مثل خیلی ها نیستند
اسباب بازی هامو نگه نداشتم چون اصولاً بازی کردن رو دوست ندارم
همسایه ای ندارم، دو تا درخت گیلاس که همسایه نیست
می ترسم، از چشمایی که انگار توشون سگ بستن. نه اونا که توشون فرشته ای آروم خوابیده یا نگاه مضطرب آهویی
می بینم، همه چی رو، حتی اون سیاه یکدست قشنگو وقتی چشام بسته است
می شنوم، صدای بال زدن یک فرشته کوچولو یا آواز اون ماهی قرمز رو
می خندم، می خندم، خنده خوبه مخصوصاً اگه خراب باشی
به خودم تو آینه می گم هیچ وقت شده دوستت داشته باشم ؟
به خودم تو آینه می گم هیچ وقت شده دوستت داشته باشم ؟
به خودم تو آینه هیچی نمی گم، اینا همش از ذهنم می گذره، مگه من دیوونم تو آینه با خودم حرف بزنم؟
دیوونم !
دیوونه اون آه مشترک زیر برف سنگین
دیوونه اون شنبه که روز بدی بود
دیوونه نگاه سرگردونیم که دارم دنبالش می گردم
دیوونه سکوت، دیوونه سکوت، سکوت ..
دیوونه هر چه نقطه چین تو عالمه ...
دیوونه سفیدی کاغذی که هر لحظه می تونه توش یه شعر منفجر بشه
...
کجایی آی عشق کلیشه لعنتی
با هرچی غصه و عذاب و دلهره که همراته
با گریه، با خنده، با همه تکراری هات
....
من کیم ؟
دیگه این سئوالو نپرس
حتی اگه آینه رو نشکنم
حتی اگه ریشه درختای گیلاس رو از قلبم بیرون نیارم،
حتی اگه اون عشق کلیشه لعنتی سراغ ماهیای حوض شکسته نیاد
حتی اگه رو کاغذ سفید شعری منفجر نشه
...
من توام، فقط باید حواست باشه دفعه بعد که اومدی، به جای شکستن حوض، شکستن آینه، توی خوابم خودکشی نکنی.

۱۳۸۸ اسفند ۳, دوشنبه

پ...

من می گم: خوب نیستم نادر
نادر می گه: این که خیلی خوبه
من می گم: مسخره، خوبه ؟!
نادر می گه: پاشو بیا چایی و سیگار، فکر کنم پ...
وقتی رسیدم داشت با تلفن حرف میزد، یه زیرپیرهن مسخره و اون شلوارک گفتگوی تمدنهاش که پرچم همه کشورا حتی آمریکا روشه تنش بود. کاپشن و شالم رو پرت کردم رو کاناپه و برعکس نشستم روی مبل پایین اوپن آشپزخونه و زل زدم بهش.
نادر میگه: خوب ما چمونه ؟
من می گم: ما نه، من چمه ؟
نادر می گه: من و تو نداریم (و بعدش از اون خنده های مزخرف همیشگی اش می کنه)
من میگم: چه مرگشه جاده؟
نادر می گه: پس تو هیچیت نیست، جاده پ... (بعدش دوباره از اون خنده های مزخرف همیشگی اش می کنه)
من می گم: نمی شه یکم جدی باشی ؟
نادر می گه: بالاخره تکلیف ما رو مشخص کن، جاده چه مرگشه یا تو چه مرگته؟!
من می گم: مثل اینکه تو حالت بده !
نادر می گه : گفتم که ما چمونه !
توی سرم می زنم، سیگارم رو عصبی خاموش می کنم و در حالی که دارم زیرلبی به نادر فحش می دم میرم سراغ تلویزیون.
نادر می گه: خیلی جدی می گم باید بریم روستا.
من چیزی نمی گم
نادر چیزی نمی گه
منم چیزی نمی گم
نادر می گه: بریم درخت، کلبه، آتیش
من می گم: بریم جاده، بارون، پیاده
نادر چیزی نمی گه، سیگارش رو روشن می کنه و میره طرف پنجره ...

کنارگذر: فکر کنم نادر هم پ... !

۱۳۸۸ اسفند ۱, شنبه

فرسودگی

"آقا من شیشه رو یه کم بدم پایین اذیت می‌شین؟"، "دود سیگار ناراحتتون که نمی‌کنه؟"، " می‌تونه این چراغ بالای سرمون روشن باشه ؟"،"شما که با موسیقی مشکلی ندارید،‌ می‌خوام پخش ماشینو روشن کنم"؟
و من را هیچ چیزی اذیت نمی‌کرد، از چیزی ناراحت نمی‌شدم و هیچ مشکلی نداشتم با هیچ کس و چیزی و فقط داشتم فکر می‌کردم که آخر کی از قفس آهنی متحرکم که شیشه‌هایش می‌توانند بالا و پایین ‌شوند خلاص می‌شوم ؟ کی زمان حبسم تمام می‌شود و این 2 ساعته هر روزه و مدام ؟ کی ؟ کی ...

کنارگذر:
خسته شده‌ام‌، همین !

۱۳۸۸ بهمن ۲۹, پنجشنبه

تمام شو ...

هی جاده لعنتی کش نیا، تمام شو. این تابلوهایت را زودتر نشانم بده که بگویند دارم می‌رسم، دارد عددهایشان کم می‌شود بگو، سردرد دارد پخش می‌شود توی سرم، از پشت گردنم که شروع شده به سرعت دارد خود را به پیشانی‌ام می رساند، تو تمام نمی‌شوی چرا ؟.
آهای کجایی نشانه من، تپه آرام‌ امامزاده یعقوب و چراغ‌های روشنت، تاریکی گرفته تو را، نمی‌بینمت، به تو نمی‌رسم.
تمام شو لعنتی تمام شو، تمام تنم درد می‌کند، سنگین شده‌ام و انگار که بسته باشند مرا پشت ماشین و با سرعت بکشندم روی‌ آسفالت جاده، صورتم درد می‌کند و می‌سوزد، دستانم گز ‌گز می‌کنند، ببین دارد از بینی‌‌ام خون می‌آید.
هیچ وقت توی این 12 سال سنگینی‌ات را ننداخته بودی اینطور روی من، سبک بودی، آرام بودی، این طغیان عجیبت برای من است؟ که چه بشود؟
الان 4 ساعت است که رسیده‌ام، نرسیده‌ام هنوز و این روح لعنتی‌ات دست از سرم برنمی‌دارد. بگذار بخوابم، این تابلوهای شبرنگت را نتابان توی چشمم، درد می‌کند، می‌سوزد.
تمام شو ...

کنارگذر : امشب بدترین تجربه‌ سفر جاده‌ای من بود، تجربه وحشتناک و عجیبی که هنوز پس از گذشت چند ساعت از آن، سرگیجه‌ رهایم نمی‌کند، خواب به چشمم نمی‌آید و سردرد امانم را بریده است. تا حالا چنین تجربه‌ای نداشته‌ام و حتی یادآوری‌اش هم اذیتم می‌کند. جاده سرکشی می‌کند چرا؟

۱۳۸۸ بهمن ۲۶, دوشنبه

خوشه خوب

دستی به شانه‌ام می‌خورد از صندلی پشت و چشمانم را از صفحه آخر ضمیمه روزنامه اعتماد و آدم‌های احمد غلامی می‌کشاند به سمت عقب و یک پیرمرد ساده جای خطوط درهم روزنامه در نگاهم می‌نشیند.
می‌پرسد:" پسرم نگاه می‌کنی ببینی توی روزنامه نوشته که از کی بریم پول خوشه‌هامون را بگیریم؟ پسر همسایه‌مون با موبایلش پرسید و بهم گفت خوشه 2 شدیم، همه خوشه‌ 3 شدن، خوشه 2 خوبه ؟"
توی روزنامه ننوشته بود که پول خوشه‌ها را کی می‌دهند و من داشتم به این فکر می‌کردم که 100 هزارتومن کجای این زندگی را پر‌می‌کند که به پیرمرد بگویم خوشه 2 خوب است. روزنامه را گذاشتم توی‌ کیفم، مگر اصلاً توی راه هم روزنامه می‌خوانند ؟!

- - - - - - - -
کنارگذر:
"دیشب خواب کارواش دیدم". این را پشت یک اتوبوس کثیف نوشته بودند.

جاده‌خاکی:
حوا که نبوده ام.متاسفم که هنوز آدم هم نشده ام!
(قهوه‌ات را بنوش و باور کن)

۱۳۸۸ بهمن ۲۱, چهارشنبه

تن آدم برفیت لباس پوشوندی ؟

آسمان انگار که عقده کرده باشد ماه اول خشکسالی زمستانی‌اش را، برف می‌بارد یکریز. سرد است و شیشه هم مثل جاده یخ زده. تمام اطلاعاتم از بیرون محدود می‌شود به شیشه جلو و یک گردی که راننده درست کرده جلوی چشمانش تا جاده را ببیند.
هر از گاهی لاستیک‌های ماشین هوس پاتیناژ می‌کنند روی یخ و راننده که یک قطره عرق هم نشسته روی پیشانی‌اش حواسش را جمع کرده که خود و ماشین و چهار مسافرش را نفرستد توی دره. چشمانم را می‌بندم و به زور سعی می‌کنم بخوابم تا استرس جاده را توی جانم نریزم آخر شبی. موبایل راننده زنگ می‌زند، با احتیاط گوشی را جواب می‌دهد و انگار نه انگار که جاده برفی و یخ‌زده ما را گیر انداخته : "سلام بابایی، خوبی ؟ ... آره بابایی هوا هم خوبه... آفرین، تن آدم برفیت لباس پوشوندی که سرما نخوره ... چی بابایی ؟.... بستنی؟ ... می‌خرم برات حتماً، ولی‌ هوا سرده‌ها... باشه، اگه فقط قول بدی مامانو اذیت‌ نکنی ... کاری نداری ؟ ... خداحافظ".
گوشی را می‌گذارد روی داشبورد، دستی به شیشه جلو می‌کشد که دارد گردی‌اش یخ‌می‌زند، روی صندلی‌اش جابجا می‌شود و حواسش را جمع تر می‌کند انگار. پیشانی‌اش پر از دانه‌های عرق شده ...

- - - - - - - - - - - - - -

یک‌جور خل‌بازی عاشقانه:
دارم به عطر تو خیانت‌ می‌کنم، دارم به من خیانت می‌کنم ...

جاده خاکی:
آمــــاندی دینمه منه ایندی ایلدیریم چــالارام
دولــو بولوت کیمی بیردن چیغیر باغیر سالارام

۱۳۸۸ بهمن ۱۴, چهارشنبه

کریم خاله اوغلو

کریم خاله‌‌اوغلو(کریم پسرخاله) را جاده از ما گرفت و هنوز هم که به نزدیکی‌های پیرسقا می‌رسم دلم می‌گیرد و حالم از همه جاده‌های بی‌معرفت دنیا به هم می‌خورد.
کریم خاله‌اوغلو را جاده از ما گرفت، توی آن غروب دلگیر جمعه 30 دی‌ماه 79 که فردایش من و داود امتحان ریاضی 3 داشتیم و با آن چشمهای باد کرده و قرمز از گریه ندانستیم چه نوشتیم توی برگه.
کریم خاله‌اوغلو را جاده از ما گرفت و فرصت نشد تا سرمشق آخری را که به من داده بود و تمرین کرده بودم نشانش بدهم تا مهربانانه ایرادهایم را بگیرد و بگوید: "پسر، خوب می‌نویسیا". کریم خاله‌اوغلو که رفت آنقدر ننوشتم و تمرین نکردم تا بدخط شدم.
کریم خاله‌اوغلو را جاده از ما گرفت و 2 پسرش بابک و سیاوش را. همسایه دیوار به دیوار خانه عمه‌ام بودند، و بابک همبازی مسعود پسرعمه‌ام بود. بور بود و همیشه از چشم‌های ریزش شیطنت می‌ریخت و هر وقت می‌دیدمش توپی را زیر پایش داشت بازی می‌داد.
کریم خاله‌اوغلو پسرخاله من نبود، کریم خاله‌اوغلو پسرخاله همه بود، کریم خاله‌اوغلو پسرخاله همه صائین‌قلعه‌ای ها بود و دلش به اندازه همه آدم های دنیا جا داشت.
کریم خاله‌اوغلو را جاده از ما گرفت...

- یادداشت محمد معینی : هنوز دوستت دارد

۱۳۸۸ دی ۲۵, جمعه

شخصیت کلاغ

ترافیک اتوبان همت سنگین است، توی رادیوی موبایلم دارم دنبال رادیو پیام می‌گردم که ببینم کی از شر این صف قطار شده ماشین و ردیف چراغ‌های قرمز جلوی چشمم خلاص می‌شوم. یک ایستگاه رادیویی پیدا می‌کنم که یکی دارد توی آن موضوع مهم وضعیت تیم ملی اسکواش را بررسی می‌کند، در رادیوی دیگری دارند از خواص ضدسرطان گوجه‌فرنگی می‌گویند و توی یک رادیوی دیگر یک آقای خیلی عصبانی دارد با داد حرف می‌زند که "برخورد قاطع با سران فتنه فضا را آرام می‌کند". باز هم جستجو می‌کنم، هنوز رادیو پیام را پیدا نکرده‌ام، یک آقای اتوکشیده جای دیگری دارد از هدفمند کردن حرف می‌زند و تشریح می‌کند که مردم برای دریافت یارانه‌ چطور خوشه‌بندی خواهند شد. رادیو پیام پیدا نمی‌شود، یک آهنگ خیلی شاد را می‌شنوم و صدای مجری رادیو که جیغ جیغ کنان به همشهریان شاد و سرزنده و باحال خودش! سلام می‌دهد و می‌پرسد:" راستی شما می‌دونید اگه کلاغ‌ها سفید بودند، شخصیتشون چه تغییری می‌کرد ؟!". رادیو را خاموش می‌کنم، ترافیک سبک نشده، چراغ‌های قرمز امتداد دارند.

----------

یک‌جور خل‌بازی عاشقانه:
دلم از اون تسبیح سبزای امامزاده صالح می‌خواد، که با هم بریم پسش بدیم، اونوقت تو حیاط امامزاده وایستم و وقتی که داری چادر سفید سرت می‌کنی خوب نگات کنم. (نمی‌شد محاوره نباشد)


جاده‌ خاکی:
آن‌قدر خلاف موج شنا خواهم كرد
تا رودخانه مسيرش را عوض كند
يا غرق شوم
در خوابي
كه براي تو ديده‌ام ...

(شهاب مقربین)

۱۳۸۸ دی ۲۳, چهارشنبه

ثواب

جلو نشسته بود. سن زیادی نداشت، پیراهن سیاه بدون یقه تنش بود، ریش مرتبی داشت و بوی عطرش مرا به یاد زیارتگاه‌های مذهبی می‌انداخت. تسبیح پلاستیکی‌اش را مدام توی دستش بازی می‌داد و از آینه ماشین حواسش به من و دو دختر دانشجویی که کنار من نشسته بودند، حسابی جمع بود. یک‌بار هم آفتاب‌گیر ماشین را پایین داد تا از آینه توی آن حسابی به عقب اشراف داشته باشد و مبادا اتفاقی بیافتد و از ثواب امر به معروف و نهی از منکر محروم شود، از آینه زل زدم به چشمهایش و کمی هم بد نگاهش کردم، آفتابگیر به سرعت سرجایش برگشت.
همین که حرکت کردیم به راننده تذکر داد:" آقا این ضبط! ماشینت رو ببند، ماه عزا که تموم نشده." راننده که هم انگار قیافه مسافر جلویی‌اش ترسانده بودتش، سریع دستش رفت به پخش و خاموشش کرد.
سکوت بود توی ماشین، دستش را کرد توی کیفش، یک سی‌دی درآورد و به راننده گفت:" به جای این جفنگیاتی که گوشتون رو باهاش اذیت می‌کنید، بیا این سی‌دی رو بذار که ثواب ببریم همه." راننده بی هیچ حرفی اطاعت کرد.
همین که سی‌دی توی دستگاه شروع کرد به خواندن، ما عقب از خنده مرده بودیم، داشتیم با "نیناش ناش" ساسی مانکن ثواب می‌بردیم. آقای برادر اشتباه کوچکی کرده بود و به جای سی‌دی مذهبی، به قول خودش جفنگیات داده بود به راننده. راننده هم که انگار دنیا را بهش داده باشند زد روی پای برادر و گفت:"ایول، توام که از خودمونی".
راننده گذاشت تا همه ثواب ببرند و سی‌دی را عوض نکرد تا آخر. برادر تا مقصد یک کلمه هم حرف نزد، سرش‌ را انداخته بود پائین و لابد داشت میزان این ثواب جمعی را محاسبه می‌کرد.

- - - - - - - - - - - - -

یک جور خل‌بازی عاشقانه:

(...)
جای خالی را با کلمات مناسب پر کنید.

۱۳۸۸ دی ۲۲, سه‌شنبه

مامور خدا

صندلی عقب پراید همینطوری هم برای دو نفر به زور جا دارد، فکرش را بکنید سه نفر آدم هیکلی با لباس‌های زمستانی بنشینند تنگ هم، نفس کشیدن سخت می‌شود واقعاً . غرق گفتگوی عاشقانه ماه و پلنگ بودم در نمایشنامه بیژن مفید که حس کردم صورتم دارد می خورد به شیشه. داشتم له می‌شدم و نمی‌دانستم دارد چه اتفاقی می‌افتد. تلفن همراه مردی که کنارم نشسته بود زنگ می‌خورد و او داشت سعی می‌کرد گوشی را از جیب شلوارش دربیاورد. گوشی را درآورد و مکالمه اش را با صدای خیلی بلند اینطور آغاز کرد: "سلام زکیه. خوبی ؟ با اصغر دعوا نکن. با هم خوب زندگی کنید. به منصور بگو من مامور خدا بودم تا بیایم توی ده و دست تو را رو کنم تا دیگر حقوق مردم را نخوری . بگو که منتظر عذاب الهی باش. من نمی تونم بیشتر حرف بزنم. فردا که توی گوشیم شارژ ریختم به تو زنگ می‌زنم. خداحافظ." مرد به قیافه بهت زده و حیران من نگاه بی تفاوتی کرد، گوشی را دوباره ضمن له کردن من گذاشت توی جیب شلوارش و چشمانش را بست. چند دقیقه بعد صدای خروپف مامور خدا سکوت شب را شکسته بود.

- - - - - - - - - - - -

کنارگذر:
این کامنت پای مطلب مادر آمده است، از رهگذری بی‌نام و نشان.

"به مادرت اعتقادداشته باش
زمان جنگ مادرم خواب ماهی های شکم دریده برساحل دید
یک ماهی نیمه جان راگرفت
همان شب قایق ماراتوی اروند زدند
فقط من زنده ماندم باهفتادترکش و لت وپار
بقیه دوستان مفقودالاثرشدن
اکنون ازمادرپیرم مراقبت می کنم."

جاده خاکی:
می آئی
می روی
و همیشه پیش از پشت سر بستن در
طوری نگاهم می کنی
که انگار سقف دنیا از سنگ است و
آسمان لرزه ای در راه .

(عباس صفاری)

۱۳۸۸ دی ۲۰, یکشنبه

جاده ناتمام

تقدیر هر سفری رسیدن نیست و هر جاده‌ای به پایان نمی‌رسد. جاده همسفری می‌خواهد که وقتی باشد رسید‌ه‌ای همان اول و جاده‌ اگر تا ته دنیا هم برود دوست داری تمام نشود. جاده‌ای می‌خواهم که هیچ‌وقت تمام نشود...

- - - - - - - - - - - - - - -

کنارگذر: کتاب "دو قدم اینور خط" احمد پوری در جاده تمام شد. سفری از این ور خط، از تهران به لندن تا آن ور خط به تبریز و لنینگراد. کاش من هم اورلف را ببینم، می‌خواهم پرت شوم به خیلی دورها.

از متن کتاب : اين همه درباره ي سال و زمان حساسيت نشان ندهيد. شما كه در كار شعر و شاعري هستيد نبايد زياد سخت بگيريد. زمان مگر چيست؟ خطي قراردادي كه يك طرفش گذشته است و آنقدر مي رود و مي رود تا به تاريكي برسد. طرف ديگرش هم آينده است كه باز دو سه قدم جلوتر ميرسد به تاريكي. خب همه اينجوري راضي شده ايم و داريم زندگي مان را ميكنيم. بعضي وقتها ميبيني يكي از ما از اين خط ها خارج مي شويم. پايمان سر ميخورد به اينور خط كه مي شود گذشته ، يا يك قدم آن طرف خط به آينده مي رويم….

جاده‌ خاکی:
دلم حروف مقطعه می‌خواهد
عین ِ شین
عین ِ قاف

(سارا محمدی اردهالی)

۱۳۸۸ دی ۱۸, جمعه

جان؟ بله !

راننده هی داشت حرف می‌زد و من داشتم مجله می‌خواندم، ساعت 7 صبح حوصله حرف زدن نداشتم اصلاً. بعضی وقت‌ها از من سئوال می‌پرسید و برای حرف‌هایش تأیید می‌خواست و من که حواسم نبود می‌گفتم "جان؟" و او سئوالش را تکرار می‌کرد و من می‌گفتم"بله".
مجله داشت به صفحه‌های میانی‌اش می‌رسید و راننده هنوز داشت حرف می‌زد. باز سئوالی پرسید و این بار من که فکر می‌کردم مثل سئوالهای قبلش است به سرعت گفتم:"بله". راننده که انگار انتظار تاییدم را نداشت گفت:"جان"؟. سئوالش این بود:" آقا اگه نمی‌خوای حرف بزنی منم حرف نزنم" و من گفته بودم: "بله". تا خود زنجان حرف نزد، زل زده بود به جاده و با قیافه درهم داشت زیرلب چیزهایی می‌گفت که فکر می‌کنم مخاطبش من بودم !

- - - - - - - -

یک جور خل‌بازی عاشقانه:
درگیر یک سئوال اساسی‌ام. چرا من هنوز دوستت دارم؟!

۱۳۸۸ دی ۱۷, پنجشنبه

مسیرِ جاده به بن بست می رود

جاده بی هیچ اتفاق تازه‌ای این روزها فقط مرا به مقصد می‌رساند. طولانی‌تر می‌شود این راه هر روز و من خسته تر. نمی‌رسم ...

- - - - - - - - -

یک جور خل‌بازی عاشقانه:
کجای 360 درجه ایستاده‌ای، من هنوز دارم دور می‌زنم ...


جاده‌ خاکی:
گاهی مسیر جاده به بن بست می رود گاهی تمام حادثه از دست می رود
گاهی همان کسی که دم از عقل می زند در راهِ هوشیاری خود مست می رود
گاهی غریبه ای که به سختی به دل نشست وقتی که قلبِ خون شده بشکست می رود
اول اگر چه با سخن از عشق آمده آخر خلاف آنچه که گفته ست می رود
گاهی کسی نشسته که غوغا به پا کند وقتی غبارِ معرکه بنشست می رود
اینجا کسی برایِ خودش حکم می دهد آن دیگری همیشه به پیوست می رود
وای از غرورِ تازه به دوران رسیده ای وقتی میانِ طایفه ای پست می رود
هرچند مضحک است و پر از خنده های تلخ بر ما هر آنچه لایقمان هست می رود
این لحظه ها که قیمتِ قدِ کمان ِ ماست تیری ست بی نشانه که از شصت می رود
بیراهه ها به مقصد ِ خود ساده می رسند اما مسیرِ جاده به بن بست می رود

(افشین یداللهی)

۱۳۸۸ دی ۱۲, شنبه

موسیقی تلفیقی

این روزها من به طور دائم دارم توی راه به اجبار نوحه گوش می‌کنم . جرأت هم نمی‌کنم به راننده بگویم خاموشش کند که شاید با بیل خاموش شوم و یا حداقلش این است که پیاده‌ام می‌کند وسط راه. یک بار که دیگر واقعاً صدای یکی از مداحان معروف داشت مغزم را سوهان می‌کشید، گفتم و علاوه بر اینکه راننده تا خود زنجان با چشم‌هایش از توی آینه داشت به من فحش ناجور می‌داد، پیرمرد بغل دستی‌ام نیم ساعت نصیحتم کرد تا من کافر ضد دین را به راه راست هدایت کند. هدفون هم که توی گوشم می‌گذارم تا موسیقی خودم را گوش کنم که اتفاقاً هیچ وقت هم شاد نیست، تلفیق نوحه با موسیقی کولیان یونان اصلاً چیز خوبی از آب درنمی‌آید.

----------

یک جور خل‌بازی عاشقانه:
ماهی کوچک قرمز توی دلم دارد می‌میرد ...