ساعت را نگاه میکنم، کمی از 2 نیمه شب گذشته و من خسته و له شده در هنرستان منتظر وسیلهای هستم تا خودم را به خانه برسانم. چشمانم خستهترند، بیقرار برای همآمدنشان و خواب. اصرارهای دوستان برای اقامت شبانه در منزلشان به جایی نمیرسد و من اصرار دارم تا برسم به خانه و درختان سبزش و آرامشش. تقریباً از رفتن ناامید شدهام که یک کامیون قدیمی قرمز رنگ جلوی پایم نگه میدارد، سوار میشوم.
منوچهر پسر حاج محمدعلی بود، اهل سلطان آباد، روستایی با 1200 نفر جمعیت در میانه راه زنجان – میانه. 36 ساله بود اما رنگ سفید موهای شقیقه و صدای خستهاش او را مردی 50 ساله نشان میداد. میرفت مشهد تا روغن نباتی بیاورد قزوین و بعد آجر بار بزند از شال تا خانهاش را بسازد در سلطان آباد. سیگار مگنا قرمزش و فلاسک را گذاشت وسط و شروع کرد به روایت جاده. شغلشاش را دوست نداشت، به خصوص بعد از اینکه محمدمهدی پسر کوچکش زبان باز کرده بود و خداحافظ را میگفت: خداسس. دلتنگش میشد. خط خاطرههایش را گرفتیم و سر زدیم به همه جا. به صائین قلعه که رسیدیم ساعت 3.5 شده بود. ماشین را راند داخل شهر و قسمم داد که تا وقتی به مقصد نرسیدهام نگویم پیاده میشوم، میگفت: این وقت شب که ماشین پیدا نمیشود. مسافر امانت است دست راننده.
رسیدیم و پیاده شدم. منوچهر پول نگرفت و ناراحت هم شد که به او درخواست کرایه دادم. منوچهر خداحافظی کرد و رفت. منوچهر بامعرفت بود.
کنارگذر:
5 ماه و بیست و چند روز مانده، کاش زودتر بگذرد. همچنان تنهاییام را عاشقانه دوست دارم.
جاده خاکی:
مگذار از ابریشم من حله ببافند در پیله من حسرت پروانه شدن بود ...
منوچهر پسر حاج محمدعلی بود، اهل سلطان آباد، روستایی با 1200 نفر جمعیت در میانه راه زنجان – میانه. 36 ساله بود اما رنگ سفید موهای شقیقه و صدای خستهاش او را مردی 50 ساله نشان میداد. میرفت مشهد تا روغن نباتی بیاورد قزوین و بعد آجر بار بزند از شال تا خانهاش را بسازد در سلطان آباد. سیگار مگنا قرمزش و فلاسک را گذاشت وسط و شروع کرد به روایت جاده. شغلشاش را دوست نداشت، به خصوص بعد از اینکه محمدمهدی پسر کوچکش زبان باز کرده بود و خداحافظ را میگفت: خداسس. دلتنگش میشد. خط خاطرههایش را گرفتیم و سر زدیم به همه جا. به صائین قلعه که رسیدیم ساعت 3.5 شده بود. ماشین را راند داخل شهر و قسمم داد که تا وقتی به مقصد نرسیدهام نگویم پیاده میشوم، میگفت: این وقت شب که ماشین پیدا نمیشود. مسافر امانت است دست راننده.
رسیدیم و پیاده شدم. منوچهر پول نگرفت و ناراحت هم شد که به او درخواست کرایه دادم. منوچهر خداحافظی کرد و رفت. منوچهر بامعرفت بود.
کنارگذر:
5 ماه و بیست و چند روز مانده، کاش زودتر بگذرد. همچنان تنهاییام را عاشقانه دوست دارم.
جاده خاکی:
مگذار از ابریشم من حله ببافند در پیله من حسرت پروانه شدن بود ...
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر