۱۳۸۹ تیر ۹, چهارشنبه

دزدی الکترونیکی بلاگفا

 بلاگفا وبلاگ من را به فاصله چند ساعت از نقل مکانم به این وبلاگ پاک کرده، نام کاربری و کلمه عبورم را حذف، مطالبم را حذف و یک صفحه خالی جایگزین کرده است. این نامه را برای مدیریت بلاگفا ارسال کردم :

 ---------------

ادمین محترم سرویس دهنده وبلاگ فارسی بلاگفا
با سلام
2 ساعت نمی‌شود که من وبلاگم را به بلاگر انتقال داده ام و که می بینم نام کاربری و کلمه عبورم فاقد اعتبار شده، وبلاگم از بلاگفا حذف و یک صفحه خالی جایگزینش شده است .این کجای مرام و اخلاق است ؟ این آدرس اگر به نام من ثبت شده پس خود من می‌توانم حذفش کنم.
چه خوب که مطالبم را انتقال دادم و آنها از دزدی الکترونیکی شما در امان ماندند. فقط افسوس نظراتی را می‌خورم که  دوستان و خوانندگان این وبلاگ پای مطالبم به یادگار گذاشته‌اند. افسوس.
همین دلایل است که سرویس دیگری را انتخاب کردم که نامطمئن و مشکوک بوده‌اید همیشه و حالا که دستتان با حضرات بیشتر توی یک کاسه است بدتر. شاخه الکترونیکی گروه فشار را می‌گویم، دوستان جدیدتان را .
حرفی نیست، لاید این اصول را هم همانهایی که به شما دستور فیلترینگ صوری داده اند آموخته اند.

متاسفم همین
محمد واعظی

--------------
کنارگذر:
وبلاگ سرقت شدم ام هنوز در کش گوگل موجود است: اینجا

۱۳۸۹ تیر ۸, سه‌شنبه

غفور








ماه رمضان دو سال پیش بود، بعد از افطار در چهارراه سعدي زنجان منتظر تاکسي بودم، پرايد سفيد رنگي جلوي پايم ترمز کرد ، مسیرش به من می خورد . توی ماشین که نشستم پسر جوان راننده داشت دنبال چیزی می گشت و هی صدا می کرد: "غفور، غفور ".
پرسیدم : "دنبال چی می گردی ؟". گفت :" دنبال غفور ! تو غفور رو ندیدی ؟ غفور کو ؟ " . به صندلی عقب نگاه کردم ، هیچ کس غیر من توی ماشین نبود و کسی هم پیاده نشده بود !!. قیافه گیج و گنگ من توی آن لحظه دیدنی بود ، کمی هم ترسیده بودم. راننده همینطور که داشت اسم غفور را صدا می زد از ماشینش پیاده شد و با هراس، صندلی عقب، زیر صندلی ها و همه جا را دنبال غفور گشت.
واقعاً نمی دانستم چه عکس العملی نشان بدهم که یکدفعه همه چیز حل شد.
گربه کوچکی از زیر صندلی راننده سرش را بیرون آورد و اعلام وجود کرد! تصور من از غفور آدم چهارشانه قدبلندی بود با سبیل های چخماغی از بنا گوش در رفته.

غفور گربه بود.

کنارگذر:
این یادداشت را 2 سال پیش نوشتم، شاید اولین دست از این نوشته‌ها. وقتی این وبلاگ وجود نداشت. به خانه نو خوش آمدید.

۱۳۸۹ خرداد ۳۰, یکشنبه

آقا شما چرا ؟

عصر بود که کارم تهران تمام شد، سوار ماشین‌های آزادی شدم که بیایم ترمیینال و برگردم زنجان ، به نزدیکی‌های میدان که رسیدم دیدم پول خرد همراهم نیست،  حوصله غرغر راننده را نداشتم. چشمم یه دست مسافر بغل دستی‌ام افتاد که کرایه‌اش دستش بود و همه‌اش هم پول خرد. گفتم:" آقا تو پولتو بده من، یه هزاری میزارم رو خرده‌هاش کرایه هردوتامون رو حساب می‌کنم، راننده هم شاکی نمی‌شه."
پذیرفت، به میدان که رسیدیم، پول کرایه را آماده کردم و دادم به راننده، گفتم:" آقا دو نفر"
بغل دستی‌ام بلافاصله دستش را آورد جلو، و گفت: "‌آقا شما چرا، به جان خودم اگه بذارم، آقای راننده نگیر، من خودم حساب می‌کنم".

کنارگذر:
هیچ کس اندازه خوشحالی من را نمی‌داند، نه مثل این آدم‌های ضعیف تظاهر به خوشحالی کنم، جداً و حقیقتاً و قلباً و واقعاً خوشحالم. باور کنید، جان شما نباشد، به جان خودم. یک چیز هم بگویم، جاده خاکی سرعت آدم را می‌گیرد، کند می‌کند حرکت را و هیچ معلوم نیست وسط راه نمانی و تمام شود ناگهان. مگر راه صاف و مستقیم را از آدم گرفته‌اند که بزند به جاده خاکی. ها؟!

۱۳۸۹ خرداد ۲۳, یکشنبه

زر زر

 از ونک سوار ماشین‌های سیدخندان شده بودم، کرایه 350 تومان بود آنوقت. میانه راه یکی خواست پیاده شود، 175 تومان داد به راننده و راهش را کشید  تا برود. راننده صدایش کرد و گفت: کجا آقا، این که کمه. اشتباه کردی. مسافر هم با اعتماد به نفس کامل گفت: اصلا هم کم نیست، خیلی هم درسته. من وسط راه پیاده شدم، نصف کرایه رو هم می‌دم.
بحث راننده و مسافر سر کرایه بالا گرفت و داشت طول می‌کشید که آقای کت و شلواری مرتب صندلی جلو صدایش درآمد و رو به مسافر کرد و گفت:"آقای راننده راست می‌گن خوب، شما چه اول مسیر پیاده بشید چه آخرش باید کل کرایه رو بدید. وقت مردمو نگیرید."
مسافر که عصبانی تر شده بود سرش را از شیشه کرد تو و گفت: " تو چی می گی؟ اصلاً کی با تو زر زر کرد ؟!".
کنارگذر:
همه به جاده خاکی زده‌اند انگار...

۱۳۸۹ خرداد ۲۱, جمعه

"سلام سعید، بهتری ؟ ... تقصیر خودته دیگه دیوانه، آخه چرا اینقدر وابسته می‌شی؟ ... ول کن بابا، بی‌خیال که بشی یادت می‌ره کم کم ... اهه . تو دیگه داری شورشو درمیاری، خوب برای هرکسی پیش میاد ... کی دیدیش ؟ دیروز ... آخی، حتماً هر روز هم جلو چشته ... یکی دیگه می‌خری، بهترشو ... آخه آدم اینقدر به ماشین وابسته می‌شه؟ ... به همسایه‌ات نمی‌فروختی حداقل ... حالا دیگه زیاد خودتو ناراحت نکن، با بنگاهیه صحبت کردم، گفت اگه دلتون می‌خواد بیاید اون پرشیا مشکیه رو ببرید، باهاتون راه میام ... خبر کن پس. قربانت"
چشمان از تعجب گرد شده‌ام را از روی پسر جوان برداشتم و دوختم به جاده.

-----

کنارگذر:
کشف جاده با موتورسیکلت. از میان بلندی گندم‌ها می‌گذشتیم و سنبل‌هایشان را لمس می‌کردیم که پر بود از دانه، پر از برکت. تعطیلاتمان را اینگونه گذراندیم!


جاده خاکی:
دوست داشتن
جُفتِ  هميشه توأماني  دارد :
از دست دادن !
(شهاب مقربین)

۱۳۸۹ خرداد ۱۹, چهارشنبه

این خیابونا شلوغه

دیروقت است، به هنرستان که می‌رسم محسن صدایم می‌کند، مسافر کشی می‌کند با یک پراید یشمی رنگ درب و داغان. شیرازی است و مهربان و خوش صحبت و با معرفت. عقب دو نفر مسافر سوار کرده. گفت:" بشین بریم، حرکت می‌کنم."
تاریک است و چهره مسافران عقبی را نمی‌بینم، تازه راه افتاده‌ایم که یکیشان می‌زند روی شانه ‌ام که :سیگار داری ؟‌ نداشتم. فندک چی؟ داشتم و دادم. شیشه را پائین نکشید و یکدفعه دود سیگارش پر کرد فضای ماشین را. خودش که سیگار داشت. شیشه جلو را پائین دادم. هوا به سرعت دوید تو.
شروع کرد به حرف زدن، صدایش خسته بود و خیلی شمرده حرف می‌زد.
"این خیابونا شلوغه، نه پل عابر داره، نه چراغ راهنما نه خط کشی، خطرناکه داداش، مراقب باش نزنی به بچه‌مدرسه‌ایا."
جاده شلوغ نبود.
"ترس آدمو خراب می‌کنه، منو که می بینی ترسیدم، خیلی ترسیدم."
حالش خوب نبود، خمار بود یا نشئه نمی‌دانستم. محسن زد روی پایم که حواست هست؟ حواسم بود.
"دست فرمونت خوبه‌ها ماشالله. هرکسی مسئول جاییه. توام مسئول اینجایی، منم مسئولم، خبر نداری. این ماشینه سمنده؟ پرایده "
مرد یکریز داشت حرف می‌زد، سلطانیه را که رد کردیم خوابش برد.
وقتی رسیدیم بیدار شده بود.
"داداش برو من حساب می‌کنم، فکر می‌کنی پول ندارم، میخوای تو کرایه منو حساب کن، وقتی دیدمت بهت میدم. میخوای ساعتم پیشت باشه؟"
ساعت نداشت.
پول را که گذاشتم روی داشبرد، محسن فقط کرایه خودم را برداشت، بقیه پول را پس داد و آرام توی گوشم گفت: "هر چند شب یه بار میاد، هیچوقت پول نداره. برو تو "
محسن که داشت حرکت می‌کرد مرد سرش را از شیشه بیرون آورد و گفت: خودم حساب می‌کردم، دمت گرم.
دود سیگار از شیشه بیرون دوید.

کنارگذر:
ته هیچ جاده‌ای را نمی‌شود دید، حتی اگر صاف ترین باشد. زمین به طرز احمقانه‌ای گرد است.

بن بست:
"اگه محمد می‌گفت بیا میومدم". من گفته بودم. 84 بود، میهمان داشتیم، توی رستوران مهریاران قیدار نشسته بودیم و می‌خواستیم راهی کتله خور شویم. به تو زنگ زدیم که بیا که نیامدی. من آخرش هم نفهمیدم تو کی ناز می‌کنی، کی ناز نمی‌کنی. من نمی‌فهمیدم یا تو بلد نبودی درست ناز کنی. یاد نگرفته‌ای هنوز هم.
تابلو:به تماشا بنشینید ...
جاده خاکی:
...
 و زندگی آنقدر کوچک شد
 تا در چاله ای که بارها از آن پریده بودیم
افتادیم.
(گروس عبدالملکیان)