۱۳۸۸ آبان ۲۱, پنجشنبه

برف

باران بی امان دیشب ، صبح به برف تبدیل شد و سرعت ماشین ها را گرفت توی جاده تا زیبایی  خودش را به رخ بکشد لابد. هنوز اما پائیز هم زنده است و باید آنقدر برف ببارد تا برگ های سرخ و زرد درختان نتوانند از زیر برف سرشان را بیرون بیاورند. جاده وقتی برف می بارد آرام می شود.

---------

کنارگذر: وقتی که دبستان می رفتیم و برف می بارید، از صبح هی گوشمان به رادیو بود تا تعطیلی مدارس را اعلام کند و ما برویم برف بازی. تا نزدیکیهای ساعت 8 منتظر می ماندیم و وقتی ناامید می شدیم بدو بدو می رفتیم تا از ناظم سختگیر مدرسه ترکه خیس نخوریم بابت دیرآمدنمان. دنیایی بود، یادش بخیر.

۱۳۸۸ آبان ۱۹, سه‌شنبه

قایم باشک

هر گاه ميان اين سطرها
بازيگوشي مي کني ،
از اين سطر مي دوي به آن سوي شعر
و از آن سو برايم اخم مي کني ،
کسي نمي داند کلمات چقدر ناتوانند
و کسي نمي داند
تنهايي
چه شاهزاده تلخي است .
آن سوي شعر
با پاي برهنه ايستاده اي و
دست تکان مي دهي .
با اسب خسته ام
اين سوي شعر نشسته ام
ديگر توان گذشتن از اين سطرها را ندارم .
تلخ است
دل به تنهايي سپردن، تلخ است ...

کنار گذر: این شعر را سال 84 نوشتم، توی یک روز بارانی جاده و هنوز دوستش دارم. شاید این حال خراب این روزهایم را خواندن شعرهای قدیمی بهتر کند، نمی دانم.

۱۳۸۸ آبان ۱۸, دوشنبه

از باغ می‌برند چراغانی‌ات کنند

از باغ می‌برند چراغانی‌ات کنند
تا کاج جشن‌های زمستانی‌ات کنند   
پوشانده‌اند "صبح" تو را "ابرهای تار
تنها به این بهانه که بارانی‌ات کنند 
یوسف به این رها شدن از چاه دل مبند
این بار می‌برند که زندانی‌ات کنند
ای گل گمان مبر به شب جشن می‌روی
شاید به خاک مرده‌ای ارزانی‌ات کنند
یک نقطه بیش فرق "رحیم" و "رجیم" نیست
از نقطه‌ای بترس که شیطانی‌ات کنند
آب طلب نکرده همیشه مراد نیست
 گاهی بهانه است که قربانی‌ات کنند
- فاضل نظری
توضیح :‌ این شعر را توی خلوت سفر می خواندم، حس عجیب شعر هنوز در من جاری است، گیجم ...

۱۳۸۸ آبان ۱۷, یکشنبه

دلتنگی

جاده بالا و پایین می‌شود و من دور می‌شوم. خورشید در جاده غروب می کند و سرخی دلتنگش را می پاشد روی شیشه و من خیره می شوم به نقش تو توی خیالم که هی دارد دور می شود و از آن دورها چشم هایت را می بینم که می خندند و دور می شوند، می بینمت که دست تکان می دهی و می روی و من تنهایی معصومم را بغل می کنم، سر به شانه های هم می گذاریم و های های گریه می کنیم.

بی ربط: مسافرت تبریز خوب و آرام بود ولی دلتنگم کرد ، مخصوصاً غروب لعنتی یکشنبه. آه که اگر بودی و صدایت بود ...

۱۳۸۸ آبان ۱۶, شنبه

محسن

" الو سلام محسن، قربونت برم محسن. دلم تنگ شده برات محسن، محسن این چند روزی که نبودم به یادت بودم.  خوبی دیگه ؟ محسن برو یه بسته ماکارانی! بخر از اون 400 تومانی‌ها، بپز. من با داداشم دارم میام خونه. یادت باشه از اون رب بهداشتی خارجی بزن که خودت خریدی و آوردی، از اون یکی رب نزنی ها، خوب نیست. سیب زمینی هم بخر. محسن میام دنگمو حساب می کنم، به خدا محسن میام حساب می کنم. کاری نداری محسن، خداحافظ محسن!"
این را پسر جوانی پشت تلفن به هم خانه‌ای اش می گفت با صدای بلند و همه مسافران مینی بوس هم فهمیدند که او و برادرش امشب می خواهند ماکارونی دستپخت محسن را بخورند که با رب بهداشتی خارجی پخته شده است!

۱۳۸۸ آبان ۱۵, جمعه

زیر باران مانده بودی

امروز با یک تریلی به زنجان آمدم، راننده بار آجر زده بود از یزد. صدای شجریان با مه و رنگ قشنگ درختان کنار جاده قاطی شده بود. پیاده که می‌شدم راننده کرایه نگرفت و گفت: زیر باران مانده بودی …

۱۳۸۸ آبان ۱۴, پنجشنبه

سال بعد، تولد امام رضا

زن از پنجره مینی‌بوس نگاهش را دوخته بود به خورشیدی که داشت غروب می‌کرد . مرد گفت: پول محصول امسال فقط کفاف داروهایت را می‌دهد. امسال هم امام رضا نطلبید، انشاالله سال بعد تولد امام رضا مشهدیم.
زن روی صندلی جابجا شد و به صورت خسته و آفتاب سوخته مرد نگاه کرد، چشمهایش خیس بود.

۱۳۸۸ آبان ۱۰, یکشنبه

پری

هوا که سرد می‌شود شیشه ماشین‌ها بخار می‌کند. این دفعه وقت رفتن روی بخار شیشه یک پری دریایی کشیدم. راننده بخاری را روشن کرد و پری من بخار شد و رفت، این دفعه پری‌ام را روی کاغذ می‌کشم.