هی جاده لعنتی کش نیا، تمام شو. این تابلوهایت را زودتر نشانم بده که بگویند دارم میرسم، دارد عددهایشان کم میشود بگو، سردرد دارد پخش میشود توی سرم، از پشت گردنم که شروع شده به سرعت دارد خود را به پیشانیام می رساند، تو تمام نمیشوی چرا ؟.
آهای کجایی نشانه من، تپه آرام امامزاده یعقوب و چراغهای روشنت، تاریکی گرفته تو را، نمیبینمت، به تو نمیرسم.
تمام شو لعنتی تمام شو، تمام تنم درد میکند، سنگین شدهام و انگار که بسته باشند مرا پشت ماشین و با سرعت بکشندم روی آسفالت جاده، صورتم درد میکند و میسوزد، دستانم گز گز میکنند، ببین دارد از بینیام خون میآید.
هیچ وقت توی این 12 سال سنگینیات را ننداخته بودی اینطور روی من، سبک بودی، آرام بودی، این طغیان عجیبت برای من است؟ که چه بشود؟
الان 4 ساعت است که رسیدهام، نرسیدهام هنوز و این روح لعنتیات دست از سرم برنمیدارد. بگذار بخوابم، این تابلوهای شبرنگت را نتابان توی چشمم، درد میکند، میسوزد.
تمام شو ...
کنارگذر : امشب بدترین تجربه سفر جادهای من بود، تجربه وحشتناک و عجیبی که هنوز پس از گذشت چند ساعت از آن، سرگیجه رهایم نمیکند، خواب به چشمم نمیآید و سردرد امانم را بریده است. تا حالا چنین تجربهای نداشتهام و حتی یادآوریاش هم اذیتم میکند. جاده سرکشی میکند چرا؟
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر