جلو نشسته بود. سن زیادی نداشت، پیراهن سیاه بدون یقه تنش بود، ریش مرتبی داشت و بوی عطرش مرا به یاد زیارتگاههای مذهبی میانداخت. تسبیح پلاستیکیاش را مدام توی دستش بازی میداد و از آینه ماشین حواسش به من و دو دختر دانشجویی که کنار من نشسته بودند، حسابی جمع بود. یکبار هم آفتابگیر ماشین را پایین داد تا از آینه توی آن حسابی به عقب اشراف داشته باشد و مبادا اتفاقی بیافتد و از ثواب امر به معروف و نهی از منکر محروم شود، از آینه زل زدم به چشمهایش و کمی هم بد نگاهش کردم، آفتابگیر به سرعت سرجایش برگشت.
همین که حرکت کردیم به راننده تذکر داد:" آقا این ضبط! ماشینت رو ببند، ماه عزا که تموم نشده." راننده که هم انگار قیافه مسافر جلوییاش ترسانده بودتش، سریع دستش رفت به پخش و خاموشش کرد.
سکوت بود توی ماشین، دستش را کرد توی کیفش، یک سیدی درآورد و به راننده گفت:" به جای این جفنگیاتی که گوشتون رو باهاش اذیت میکنید، بیا این سیدی رو بذار که ثواب ببریم همه." راننده بی هیچ حرفی اطاعت کرد.
همین که سیدی توی دستگاه شروع کرد به خواندن، ما عقب از خنده مرده بودیم، داشتیم با "نیناش ناش" ساسی مانکن ثواب میبردیم. آقای برادر اشتباه کوچکی کرده بود و به جای سیدی مذهبی، به قول خودش جفنگیات داده بود به راننده. راننده هم که انگار دنیا را بهش داده باشند زد روی پای برادر و گفت:"ایول، توام که از خودمونی".
راننده گذاشت تا همه ثواب ببرند و سیدی را عوض نکرد تا آخر. برادر تا مقصد یک کلمه هم حرف نزد، سرش را انداخته بود پائین و لابد داشت میزان این ثواب جمعی را محاسبه میکرد.
- - - - - - - - - - - - -
یک جور خلبازی عاشقانه:
(...)
جای خالی را با کلمات مناسب پر کنید.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر