۱۳۸۹ خرداد ۱۹, چهارشنبه

این خیابونا شلوغه

دیروقت است، به هنرستان که می‌رسم محسن صدایم می‌کند، مسافر کشی می‌کند با یک پراید یشمی رنگ درب و داغان. شیرازی است و مهربان و خوش صحبت و با معرفت. عقب دو نفر مسافر سوار کرده. گفت:" بشین بریم، حرکت می‌کنم."
تاریک است و چهره مسافران عقبی را نمی‌بینم، تازه راه افتاده‌ایم که یکیشان می‌زند روی شانه ‌ام که :سیگار داری ؟‌ نداشتم. فندک چی؟ داشتم و دادم. شیشه را پائین نکشید و یکدفعه دود سیگارش پر کرد فضای ماشین را. خودش که سیگار داشت. شیشه جلو را پائین دادم. هوا به سرعت دوید تو.
شروع کرد به حرف زدن، صدایش خسته بود و خیلی شمرده حرف می‌زد.
"این خیابونا شلوغه، نه پل عابر داره، نه چراغ راهنما نه خط کشی، خطرناکه داداش، مراقب باش نزنی به بچه‌مدرسه‌ایا."
جاده شلوغ نبود.
"ترس آدمو خراب می‌کنه، منو که می بینی ترسیدم، خیلی ترسیدم."
حالش خوب نبود، خمار بود یا نشئه نمی‌دانستم. محسن زد روی پایم که حواست هست؟ حواسم بود.
"دست فرمونت خوبه‌ها ماشالله. هرکسی مسئول جاییه. توام مسئول اینجایی، منم مسئولم، خبر نداری. این ماشینه سمنده؟ پرایده "
مرد یکریز داشت حرف می‌زد، سلطانیه را که رد کردیم خوابش برد.
وقتی رسیدیم بیدار شده بود.
"داداش برو من حساب می‌کنم، فکر می‌کنی پول ندارم، میخوای تو کرایه منو حساب کن، وقتی دیدمت بهت میدم. میخوای ساعتم پیشت باشه؟"
ساعت نداشت.
پول را که گذاشتم روی داشبرد، محسن فقط کرایه خودم را برداشت، بقیه پول را پس داد و آرام توی گوشم گفت: "هر چند شب یه بار میاد، هیچوقت پول نداره. برو تو "
محسن که داشت حرکت می‌کرد مرد سرش را از شیشه بیرون آورد و گفت: خودم حساب می‌کردم، دمت گرم.
دود سیگار از شیشه بیرون دوید.

کنارگذر:
ته هیچ جاده‌ای را نمی‌شود دید، حتی اگر صاف ترین باشد. زمین به طرز احمقانه‌ای گرد است.

بن بست:
"اگه محمد می‌گفت بیا میومدم". من گفته بودم. 84 بود، میهمان داشتیم، توی رستوران مهریاران قیدار نشسته بودیم و می‌خواستیم راهی کتله خور شویم. به تو زنگ زدیم که بیا که نیامدی. من آخرش هم نفهمیدم تو کی ناز می‌کنی، کی ناز نمی‌کنی. من نمی‌فهمیدم یا تو بلد نبودی درست ناز کنی. یاد نگرفته‌ای هنوز هم.
تابلو:به تماشا بنشینید ...
جاده خاکی:
...
 و زندگی آنقدر کوچک شد
 تا در چاله ای که بارها از آن پریده بودیم
افتادیم.
(گروس عبدالملکیان)

هیچ نظری موجود نیست: