۱۳۸۹ مرداد ۳۰, شنبه

بیماران پارانویید را دریابیم

تحمل افراد مبتلا به بیماری "پارانویا" سخت است. عالم و آدم را علیه خودشان می‌بینند و گمان می‌کنند، روزگار دست از چرخیدن برداشته و همه مردم زمانه می‌خواهند علیه‌‌شان توطئه کنند. ضعیفند و برای جبران این، خود را به افراد قوی می‌چسبانند، نه برای تعالی، بلکه برای پنهان کردن نقصشان. از تنهایی می‌ترسند و قدرت خود را در تخریب دیگران، یارکشی‌های کودکانه و هوچی‌گری می‌یابند که اگر این نکنند، آدم‌های بیچاره‌، منزوی و تنهایی هستند. واقعیت را نمی‌پذیرند که اگر بپذیرند باید از آنچه در توهمشان وجود دارد فاصله بگیرند ولی خودخواهی این اجازه را نمی‌دهد، بیماری نمی‌گذارد.
به حالتی از تغییر هشیاری دچارند و موضوعاتی را احساس و ادراک می‌کنند که واقعیت خارجی ندارند، ولی  او آنها را واقعی می‌پندارد و بر واقعی بودنشان اصرار دارد. همواره تصور میکند که شخصی قصد آزار و صدمه رساندن به او را دارد و همه عمل و عکس‌العمل‌های افراد را علیه خود می‌داند.
بیماران پارانویید احتیاج به یاری ما دارند، آنها را دریابیم. حداقلش معرفی به یک روانپزشک حاذق و یا کمک روحی به آنهاست که این بیماری در حالت پیشرفته به اسکیزوفرنی تبدیل می‌شود.

۱۳۸۹ مرداد ۲۱, پنجشنبه

همدالله حیا کن


این عکس را در جاده روستای گاودره(یکی از توابع صائین‌قلعه) گرفتم. اهالی این روستا برعکس روستای همسایه‌شان خراسانلو، در مقابل هجوم معدنکاران به روستا مقاومت کرده‌اند و اجازه عبور هیچ ماشین سنگین با بار سنگ را از جاده روستایشان نمی‌دهند. دیوارهای روستا پر از شعار علیه همدالله(حمدالله) است، که از او می‌خواهد دست از سر معدن روستا بردارد، لودر و حرام‌خوری را رها کند.

۱۳۸۹ مرداد ۱۴, پنجشنبه

جاده‌ای برای نرسیدن

احساس می کنم این جاده دارد برایم تمام می‌شود، این جاده هر روز. احساس می‌کنم روحم در جاده جاری نمی‌شود، انگار که دست و پایم را بسته باشند و بکشند پشت ماشینی در حال حرکت روی آسفالت. می‌خواهم بببینم و حس کنم، نمی‌توانم. جاده‌های تازه هنوز پر از حس‌ غریبی‌اند و شوق کشفشان روح را سرشار می‌کند، سرشار شوقی کودکانه.
جاده‌ها تمام نشده‌اند اما این جاده دارد تمام می‌شود، جاده‌ای که برای رسیدن نباشد دیگر تمام شده است.

کنارگذر:
بوی پاییز می‌آید به همین زودی. دلم جاده رنگارنگ پاییزی می‌خواهد.

جاده خاکی:
کدوم کوه و کمر بوی تو داره
کدوم مه جلوه روی تو داره
همون ماهی که از قبله زنه سر
نشون از طاق ابروی تو داره
یار ...

۱۳۸۹ مرداد ۱۱, دوشنبه

از پشت سر

ریز ریز خنده از پشت سرم می‌آید و یک جفت چشم می‌شود روبرویم که پر از شیطنتند، می‌خندند، می‌خندند.
"اینقدر کتاب نخون، پروفسور می‌شی، مغزت فرار می‌کنه، تو می‌مونی و یه کله بی‌مغز"
ریز ریز خنده از پشت سرم می‌آید، دور سرم می‌چرخد، لب و یک ردیف دندان مرواری می‌شود جلوی چشم‌هایم، می‌خندد، می‌خندد.
"شب شده، ولی بی‌خیال کتابش نیست، شب که وقت کتاب خوندن نیست، شب وقت ... "
ریز ریز خنده از پشت سرم می‌آید، روی سطرهای کتاب می‌نشیند و می‌رقصد، می‌رقصد.
"نمی‌فهمه یعنی؟ الان بهت می‌گم فهمیده یا نه "
دستی از پشت روی شانه‌ام می‌خورد، برمی‌گردم و دوجفت چشم‌ خندان توی نگاهم می‌نشیند. بله ؟‌
"کتاب خوندن تو ماشین، اونم وقت غروبی چشماتو اذیت نمی‌کنه؟ حالا چی‌هست اینقدر تو نخشی ؟ "
احتمالاً گم شده ام بود که سارا سالار نوشته. چشمانم اذیت نمی‌شد. برگشتم.
ریز ریز خنده از پشت سرم می‌آید و از شیشه باز ماشین فرار می‌کند.
"خاک بر سرت"

کنارگذر:
گزارشگر رادیو می‌پرسد: "تا حالا توی زندگیتون غفلت داشتید؟" مرد جواب می‌دهد: "زیاد، تا دلت بخواد". رادیو موسیقی پخش می‌کند.

۱۳۸۹ مرداد ۱۰, یکشنبه

خداحافظ، غرور صدا

از مارال‌‌های آذربایجان تا شالی‌کاران خزر، همه دلشان برای صدایت تنگ می‌شود. تو که به صدا غرور داده‌ای. خداحافظ...