۱۳۸۹ آبان ۲۳, یکشنبه

قصه تمام نشدنی جاده ...

وبلاگ "راهنوشت" با عنوان اولیه "هنوز در سفرم" در زمان عسرت وبلاگ دیگرم، "این خانه سیاه است" ایجاد شد. وبلاگی که دوستش داشتم و هنوز دارم. احساس می‌کنم مدتی است با آن فاصله گرفته‌ام، غریبه شده‌ام و شاید عمق وابستگی‌ عاطفی‌ام به "این خانه سیاه است" علتش باشد. تصمیمی که گرفته‌ام شاید این فاصله را کمتر کند و این سد نوشته‌های جاده‌ام را بشکند. راهنوشت باقی می‌ماند، به خاطر همه خاطره‌های قشنگش، دوستانی که به من هدیه کرد و محبت بی‌اندازه دوستانی‌ که خیلی‌هایشان را نمی‌شناسم مگر به لطف پنجره‌های دنیای مجازی.
 یادداشت‌های جاده از این پس در "این خانه سیاه است" منتشر می‌شود و با عنوان "راهنوشت" برچسب می‌خورد. دوست دارم همین یک پنجره را داشته باشم تا جاده هم در چشم اندازش پیدا باشد. راه ادامه دارد و قصه‌های جاده تمام نشدنی ...

کنارگذر:
همه یادداشت‌های قبلی را مرور کردم، دوستشان داشتم.

جاده‌ خاکی:
همه چی از یاد آدم می‌ره،
الا یادش
که همیشه یادشه ...

(حسین پناهی)

۱۳۸۹ آبان ۴, سه‌شنبه

مقصد

شاید 40 ساله بود. لباس‌های پاره و کثیف بودند، از وقتی نشست توی ماشین پیش من نگاهش را به دقت دوخت به آدم‌های ماشین و هی‌ نگاهشان می‌کرد، نگاهم کرد و چشم‌اش را دوخت به چشم‌هایم، چیزی نمی‌گفت توی نگاهش. در جاده بدون اینکه به مقصد مشخصی رسیده باشیم پیاده شد، دست کرد توی جیب‌اش و از 100 تومانی‌ها و 50 تومانی‌هایش کرایه‌اش را داد. راه افتاد کنار جاده و پیاده رفت. مرد رسیده‌ بود. رسیده بود به مقصدی که مقصد نبود. 

۱۳۸۹ مهر ۲۶, دوشنبه

شاعر تمام شده

نگاه می کنم از غم به غم که بیشتر است
به خیسی چمدانی که عازم سفر است
من از نگاه کلاغی که رفت فهمیدم
که سرنوشت درختان باغمان تبر است
به کودکانه ترین خواب های توی تنت
به عشقبازی من با ادامه ی بدنت
به هر رگی که زدی و زدم به حسّ جنون
به بچّه ای که توام! در میان جاری خون
به آخرین فریادی که توی حنجره است
صدای پای تگرگی که پشت پنجره است
به خواب رفتن تو روی تخت یک نفره
به خوردن ِ دمپایی بر آخرین حشره
به «هرگز»ت که سؤالی شد و نوشت: «کدام؟»
به دست های تو در آخرین تشنّج هام
به گریه کردن یک مرد آنور ِ گوشی
به شعر خواندن ِ تا صبح بی هماغوشی
به بوسه های تو در خواب احتمالی من
به فیلم های ندیده، به مبل خالی من
به لذّت رؤیایت که بر تن ِ کفی ام…
به خستگی تو از حرف های فلسفی ام
به گریه در وسط ِ شعرهایی از «سعدی»
به چای خوردن تو پیش آدم بعدی
قسم به اینهمه که در سَرم مُدام شده
قسم به من! به همین شاعر تمام شده
قسم به این شب و این شعرهای خط خطی ام
دوباره برمی گردم به شهر لعنتی ام
به بحث علمی بی مزّه ام در ِ گوشت
دوباره برمی گردم به امن ِ آغوشت
به آخرین رؤیامان، به قبل کابوس ِ …
دوباره برمی گردم، به آخرین بوسه

(سید مهدی موسوی)

جاده خاکی:
این شعر و آهنگش مدام شده در روزهایم، فعلاً... شاهین نجفی خوانده است و چقدر درد دارد این شعر و آهنگ ...

کنارگذر:
سفر زیاد رفته‌ام در مدت سکوت این وبلاگ و آنقدر سوژه دارم برای نوشتن که پشت این سد سکوت انبار شده‌اند هی. می‌نویسم. به همین زودی‌ها.

۱۳۸۹ شهریور ۲۵, پنجشنبه

من دلم می‌خواد برگردم به کودکی

هوا بوی پاییز می‌داده انگار، انگورها زیر آفتاب زرد شده‌ و تابستان داشته نفس‌های آخرش را می‌کشیده. موهای بابا آنموقع هنوز سفید نبود و صورتش اینقدر شکسته نشده بود، درد دست و پا سراغ مادرم نیامده بود و فشار خونش هی بالا و پایین نمی‌شد، خانوم(مادربزرگم) اینقدر خمیده نشده بود و صدایش نمی‌لرزید و گوش‌هایش می‌شنید، مهدی سه ساله بود و موهای شقیقه‌اش سفید نشده بود، درخت گردوی حیاط قد نکشیده بود اینقدر و دنیا اینقدرها کوچک نبود که من آمدم.

"بزرگ شدی پسر، ما پیر شدیم" این را بابا گفت امروز. بزرگ شدنم به سفید شدن موهای پدرم نمی‌ارزید. "من دلم می‌خواد برگردم به کودکی"

------

امروز، 25 شهریورماه 1389، 26 ساله شدم.

۱۳۸۹ شهریور ۱۷, چهارشنبه

هفت ساله تو این خطم

"من که مسافرکش نیستم، تفریحی میام تو خط، مسافر بود، بود. نبود راه میفتم. بشین 5 دقیقه‌ای راه میفتیم."
45 دقیقه طول کشید راه بیفتد و ظرفیت ماشین تکمیل بود. مسافری میانه راه خواست پیاده شود، پول را که داد، صدای راننده درآمد:
- "آقا کرایه کم دادی"
- "نه آقا کرایه‌اش همینقدره، من هرشب کارمه"
-"منم هر شب کارمه، به من داری میگی، من هفت ساله تو این خطم، هر شب باید با مسافر بحث کنیم، کرایه‌تو بده داداش"
مرد با عصبانیت کرایه‌ اضافی را داد و رفت.
"من هفت ساله تو این خطم، ندونم کرایه چقدره که کلاهم پس معرکه‌است. خدایی شغل نیست این مسافرکشی، اه."

-------------

کنارگذر:
دور افتاده‌ بودم از جاده. به راهنوشت ظلم کرده‌ام. می‌بخشد و ببخشید. جاده هنوز انتها ندارد.