۱۳۸۹ شهریور ۲۵, پنجشنبه

من دلم می‌خواد برگردم به کودکی

هوا بوی پاییز می‌داده انگار، انگورها زیر آفتاب زرد شده‌ و تابستان داشته نفس‌های آخرش را می‌کشیده. موهای بابا آنموقع هنوز سفید نبود و صورتش اینقدر شکسته نشده بود، درد دست و پا سراغ مادرم نیامده بود و فشار خونش هی بالا و پایین نمی‌شد، خانوم(مادربزرگم) اینقدر خمیده نشده بود و صدایش نمی‌لرزید و گوش‌هایش می‌شنید، مهدی سه ساله بود و موهای شقیقه‌اش سفید نشده بود، درخت گردوی حیاط قد نکشیده بود اینقدر و دنیا اینقدرها کوچک نبود که من آمدم.

"بزرگ شدی پسر، ما پیر شدیم" این را بابا گفت امروز. بزرگ شدنم به سفید شدن موهای پدرم نمی‌ارزید. "من دلم می‌خواد برگردم به کودکی"

------

امروز، 25 شهریورماه 1389، 26 ساله شدم.

۱۳۸۹ شهریور ۱۷, چهارشنبه

هفت ساله تو این خطم

"من که مسافرکش نیستم، تفریحی میام تو خط، مسافر بود، بود. نبود راه میفتم. بشین 5 دقیقه‌ای راه میفتیم."
45 دقیقه طول کشید راه بیفتد و ظرفیت ماشین تکمیل بود. مسافری میانه راه خواست پیاده شود، پول را که داد، صدای راننده درآمد:
- "آقا کرایه کم دادی"
- "نه آقا کرایه‌اش همینقدره، من هرشب کارمه"
-"منم هر شب کارمه، به من داری میگی، من هفت ساله تو این خطم، هر شب باید با مسافر بحث کنیم، کرایه‌تو بده داداش"
مرد با عصبانیت کرایه‌ اضافی را داد و رفت.
"من هفت ساله تو این خطم، ندونم کرایه چقدره که کلاهم پس معرکه‌است. خدایی شغل نیست این مسافرکشی، اه."

-------------

کنارگذر:
دور افتاده‌ بودم از جاده. به راهنوشت ظلم کرده‌ام. می‌بخشد و ببخشید. جاده هنوز انتها ندارد.