۱۳۸۸ دی ۲۲, سه‌شنبه

مامور خدا

صندلی عقب پراید همینطوری هم برای دو نفر به زور جا دارد، فکرش را بکنید سه نفر آدم هیکلی با لباس‌های زمستانی بنشینند تنگ هم، نفس کشیدن سخت می‌شود واقعاً . غرق گفتگوی عاشقانه ماه و پلنگ بودم در نمایشنامه بیژن مفید که حس کردم صورتم دارد می خورد به شیشه. داشتم له می‌شدم و نمی‌دانستم دارد چه اتفاقی می‌افتد. تلفن همراه مردی که کنارم نشسته بود زنگ می‌خورد و او داشت سعی می‌کرد گوشی را از جیب شلوارش دربیاورد. گوشی را درآورد و مکالمه اش را با صدای خیلی بلند اینطور آغاز کرد: "سلام زکیه. خوبی ؟ با اصغر دعوا نکن. با هم خوب زندگی کنید. به منصور بگو من مامور خدا بودم تا بیایم توی ده و دست تو را رو کنم تا دیگر حقوق مردم را نخوری . بگو که منتظر عذاب الهی باش. من نمی تونم بیشتر حرف بزنم. فردا که توی گوشیم شارژ ریختم به تو زنگ می‌زنم. خداحافظ." مرد به قیافه بهت زده و حیران من نگاه بی تفاوتی کرد، گوشی را دوباره ضمن له کردن من گذاشت توی جیب شلوارش و چشمانش را بست. چند دقیقه بعد صدای خروپف مامور خدا سکوت شب را شکسته بود.

- - - - - - - - - - - -

کنارگذر:
این کامنت پای مطلب مادر آمده است، از رهگذری بی‌نام و نشان.

"به مادرت اعتقادداشته باش
زمان جنگ مادرم خواب ماهی های شکم دریده برساحل دید
یک ماهی نیمه جان راگرفت
همان شب قایق ماراتوی اروند زدند
فقط من زنده ماندم باهفتادترکش و لت وپار
بقیه دوستان مفقودالاثرشدن
اکنون ازمادرپیرم مراقبت می کنم."

جاده خاکی:
می آئی
می روی
و همیشه پیش از پشت سر بستن در
طوری نگاهم می کنی
که انگار سقف دنیا از سنگ است و
آسمان لرزه ای در راه .

(عباس صفاری)

هیچ نظری موجود نیست: