صندلی عقب پراید همینطوری هم برای دو نفر به زور جا دارد، فکرش را بکنید سه نفر آدم هیکلی با لباسهای زمستانی بنشینند تنگ هم، نفس کشیدن سخت میشود واقعاً . غرق گفتگوی عاشقانه ماه و پلنگ بودم در نمایشنامه بیژن مفید که حس کردم صورتم دارد می خورد به شیشه. داشتم له میشدم و نمیدانستم دارد چه اتفاقی میافتد. تلفن همراه مردی که کنارم نشسته بود زنگ میخورد و او داشت سعی میکرد گوشی را از جیب شلوارش دربیاورد. گوشی را درآورد و مکالمه اش را با صدای خیلی بلند اینطور آغاز کرد: "سلام زکیه. خوبی ؟ با اصغر دعوا نکن. با هم خوب زندگی کنید. به منصور بگو من مامور خدا بودم تا بیایم توی ده و دست تو را رو کنم تا دیگر حقوق مردم را نخوری . بگو که منتظر عذاب الهی باش. من نمی تونم بیشتر حرف بزنم. فردا که توی گوشیم شارژ ریختم به تو زنگ میزنم. خداحافظ." مرد به قیافه بهت زده و حیران من نگاه بی تفاوتی کرد، گوشی را دوباره ضمن له کردن من گذاشت توی جیب شلوارش و چشمانش را بست. چند دقیقه بعد صدای خروپف مامور خدا سکوت شب را شکسته بود.
- - - - - - - - - - - -
کنارگذر:
این کامنت پای مطلب مادر آمده است، از رهگذری بینام و نشان.
"به مادرت اعتقادداشته باش
زمان جنگ مادرم خواب ماهی های شکم دریده برساحل دید
یک ماهی نیمه جان راگرفت
همان شب قایق ماراتوی اروند زدند
فقط من زنده ماندم باهفتادترکش و لت وپار
بقیه دوستان مفقودالاثرشدن
اکنون ازمادرپیرم مراقبت می کنم."
جاده خاکی:
می آئی
می روی
و همیشه پیش از پشت سر بستن در
طوری نگاهم می کنی
که انگار سقف دنیا از سنگ است و
آسمان لرزه ای در راه .
(عباس صفاری)
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر