۱۳۸۸ اسفند ۷, جمعه

توی خوابم خودکشی نکن

: من کیم ؟
آرومم، به خاطر اینکه بیشتر تو خودمم
ساده ام، چون از اولش هم آدم راه راه نداشتیم مگه اینکه کسی بعدآً خودشو راه راه کرده باشه که من از اونا نیستم
دوست دارم، خیلی ها رو که مثل منند و مثل خیلی ها نیستند
اسباب بازی هامو نگه نداشتم چون اصولاً بازی کردن رو دوست ندارم
همسایه ای ندارم، دو تا درخت گیلاس که همسایه نیست
می ترسم، از چشمایی که انگار توشون سگ بستن. نه اونا که توشون فرشته ای آروم خوابیده یا نگاه مضطرب آهویی
می بینم، همه چی رو، حتی اون سیاه یکدست قشنگو وقتی چشام بسته است
می شنوم، صدای بال زدن یک فرشته کوچولو یا آواز اون ماهی قرمز رو
می خندم، می خندم، خنده خوبه مخصوصاً اگه خراب باشی
به خودم تو آینه می گم هیچ وقت شده دوستت داشته باشم ؟
به خودم تو آینه می گم هیچ وقت شده دوستت داشته باشم ؟
به خودم تو آینه هیچی نمی گم، اینا همش از ذهنم می گذره، مگه من دیوونم تو آینه با خودم حرف بزنم؟
دیوونم !
دیوونه اون آه مشترک زیر برف سنگین
دیوونه اون شنبه که روز بدی بود
دیوونه نگاه سرگردونیم که دارم دنبالش می گردم
دیوونه سکوت، دیوونه سکوت، سکوت ..
دیوونه هر چه نقطه چین تو عالمه ...
دیوونه سفیدی کاغذی که هر لحظه می تونه توش یه شعر منفجر بشه
...
کجایی آی عشق کلیشه لعنتی
با هرچی غصه و عذاب و دلهره که همراته
با گریه، با خنده، با همه تکراری هات
....
من کیم ؟
دیگه این سئوالو نپرس
حتی اگه آینه رو نشکنم
حتی اگه ریشه درختای گیلاس رو از قلبم بیرون نیارم،
حتی اگه اون عشق کلیشه لعنتی سراغ ماهیای حوض شکسته نیاد
حتی اگه رو کاغذ سفید شعری منفجر نشه
...
من توام، فقط باید حواست باشه دفعه بعد که اومدی، به جای شکستن حوض، شکستن آینه، توی خوابم خودکشی نکنی.

۱۳۸۸ اسفند ۳, دوشنبه

پ...

من می گم: خوب نیستم نادر
نادر می گه: این که خیلی خوبه
من می گم: مسخره، خوبه ؟!
نادر می گه: پاشو بیا چایی و سیگار، فکر کنم پ...
وقتی رسیدم داشت با تلفن حرف میزد، یه زیرپیرهن مسخره و اون شلوارک گفتگوی تمدنهاش که پرچم همه کشورا حتی آمریکا روشه تنش بود. کاپشن و شالم رو پرت کردم رو کاناپه و برعکس نشستم روی مبل پایین اوپن آشپزخونه و زل زدم بهش.
نادر میگه: خوب ما چمونه ؟
من می گم: ما نه، من چمه ؟
نادر می گه: من و تو نداریم (و بعدش از اون خنده های مزخرف همیشگی اش می کنه)
من میگم: چه مرگشه جاده؟
نادر می گه: پس تو هیچیت نیست، جاده پ... (بعدش دوباره از اون خنده های مزخرف همیشگی اش می کنه)
من می گم: نمی شه یکم جدی باشی ؟
نادر می گه: بالاخره تکلیف ما رو مشخص کن، جاده چه مرگشه یا تو چه مرگته؟!
من می گم: مثل اینکه تو حالت بده !
نادر می گه : گفتم که ما چمونه !
توی سرم می زنم، سیگارم رو عصبی خاموش می کنم و در حالی که دارم زیرلبی به نادر فحش می دم میرم سراغ تلویزیون.
نادر می گه: خیلی جدی می گم باید بریم روستا.
من چیزی نمی گم
نادر چیزی نمی گه
منم چیزی نمی گم
نادر می گه: بریم درخت، کلبه، آتیش
من می گم: بریم جاده، بارون، پیاده
نادر چیزی نمی گه، سیگارش رو روشن می کنه و میره طرف پنجره ...

کنارگذر: فکر کنم نادر هم پ... !

۱۳۸۸ اسفند ۱, شنبه

فرسودگی

"آقا من شیشه رو یه کم بدم پایین اذیت می‌شین؟"، "دود سیگار ناراحتتون که نمی‌کنه؟"، " می‌تونه این چراغ بالای سرمون روشن باشه ؟"،"شما که با موسیقی مشکلی ندارید،‌ می‌خوام پخش ماشینو روشن کنم"؟
و من را هیچ چیزی اذیت نمی‌کرد، از چیزی ناراحت نمی‌شدم و هیچ مشکلی نداشتم با هیچ کس و چیزی و فقط داشتم فکر می‌کردم که آخر کی از قفس آهنی متحرکم که شیشه‌هایش می‌توانند بالا و پایین ‌شوند خلاص می‌شوم ؟ کی زمان حبسم تمام می‌شود و این 2 ساعته هر روزه و مدام ؟ کی ؟ کی ...

کنارگذر:
خسته شده‌ام‌، همین !

۱۳۸۸ بهمن ۲۹, پنجشنبه

تمام شو ...

هی جاده لعنتی کش نیا، تمام شو. این تابلوهایت را زودتر نشانم بده که بگویند دارم می‌رسم، دارد عددهایشان کم می‌شود بگو، سردرد دارد پخش می‌شود توی سرم، از پشت گردنم که شروع شده به سرعت دارد خود را به پیشانی‌ام می رساند، تو تمام نمی‌شوی چرا ؟.
آهای کجایی نشانه من، تپه آرام‌ امامزاده یعقوب و چراغ‌های روشنت، تاریکی گرفته تو را، نمی‌بینمت، به تو نمی‌رسم.
تمام شو لعنتی تمام شو، تمام تنم درد می‌کند، سنگین شده‌ام و انگار که بسته باشند مرا پشت ماشین و با سرعت بکشندم روی‌ آسفالت جاده، صورتم درد می‌کند و می‌سوزد، دستانم گز ‌گز می‌کنند، ببین دارد از بینی‌‌ام خون می‌آید.
هیچ وقت توی این 12 سال سنگینی‌ات را ننداخته بودی اینطور روی من، سبک بودی، آرام بودی، این طغیان عجیبت برای من است؟ که چه بشود؟
الان 4 ساعت است که رسیده‌ام، نرسیده‌ام هنوز و این روح لعنتی‌ات دست از سرم برنمی‌دارد. بگذار بخوابم، این تابلوهای شبرنگت را نتابان توی چشمم، درد می‌کند، می‌سوزد.
تمام شو ...

کنارگذر : امشب بدترین تجربه‌ سفر جاده‌ای من بود، تجربه وحشتناک و عجیبی که هنوز پس از گذشت چند ساعت از آن، سرگیجه‌ رهایم نمی‌کند، خواب به چشمم نمی‌آید و سردرد امانم را بریده است. تا حالا چنین تجربه‌ای نداشته‌ام و حتی یادآوری‌اش هم اذیتم می‌کند. جاده سرکشی می‌کند چرا؟

۱۳۸۸ بهمن ۲۶, دوشنبه

خوشه خوب

دستی به شانه‌ام می‌خورد از صندلی پشت و چشمانم را از صفحه آخر ضمیمه روزنامه اعتماد و آدم‌های احمد غلامی می‌کشاند به سمت عقب و یک پیرمرد ساده جای خطوط درهم روزنامه در نگاهم می‌نشیند.
می‌پرسد:" پسرم نگاه می‌کنی ببینی توی روزنامه نوشته که از کی بریم پول خوشه‌هامون را بگیریم؟ پسر همسایه‌مون با موبایلش پرسید و بهم گفت خوشه 2 شدیم، همه خوشه‌ 3 شدن، خوشه 2 خوبه ؟"
توی روزنامه ننوشته بود که پول خوشه‌ها را کی می‌دهند و من داشتم به این فکر می‌کردم که 100 هزارتومن کجای این زندگی را پر‌می‌کند که به پیرمرد بگویم خوشه 2 خوب است. روزنامه را گذاشتم توی‌ کیفم، مگر اصلاً توی راه هم روزنامه می‌خوانند ؟!

- - - - - - - -
کنارگذر:
"دیشب خواب کارواش دیدم". این را پشت یک اتوبوس کثیف نوشته بودند.

جاده‌خاکی:
حوا که نبوده ام.متاسفم که هنوز آدم هم نشده ام!
(قهوه‌ات را بنوش و باور کن)

۱۳۸۸ بهمن ۲۱, چهارشنبه

تن آدم برفیت لباس پوشوندی ؟

آسمان انگار که عقده کرده باشد ماه اول خشکسالی زمستانی‌اش را، برف می‌بارد یکریز. سرد است و شیشه هم مثل جاده یخ زده. تمام اطلاعاتم از بیرون محدود می‌شود به شیشه جلو و یک گردی که راننده درست کرده جلوی چشمانش تا جاده را ببیند.
هر از گاهی لاستیک‌های ماشین هوس پاتیناژ می‌کنند روی یخ و راننده که یک قطره عرق هم نشسته روی پیشانی‌اش حواسش را جمع کرده که خود و ماشین و چهار مسافرش را نفرستد توی دره. چشمانم را می‌بندم و به زور سعی می‌کنم بخوابم تا استرس جاده را توی جانم نریزم آخر شبی. موبایل راننده زنگ می‌زند، با احتیاط گوشی را جواب می‌دهد و انگار نه انگار که جاده برفی و یخ‌زده ما را گیر انداخته : "سلام بابایی، خوبی ؟ ... آره بابایی هوا هم خوبه... آفرین، تن آدم برفیت لباس پوشوندی که سرما نخوره ... چی بابایی ؟.... بستنی؟ ... می‌خرم برات حتماً، ولی‌ هوا سرده‌ها... باشه، اگه فقط قول بدی مامانو اذیت‌ نکنی ... کاری نداری ؟ ... خداحافظ".
گوشی را می‌گذارد روی داشبورد، دستی به شیشه جلو می‌کشد که دارد گردی‌اش یخ‌می‌زند، روی صندلی‌اش جابجا می‌شود و حواسش را جمع تر می‌کند انگار. پیشانی‌اش پر از دانه‌های عرق شده ...

- - - - - - - - - - - - - -

یک‌جور خل‌بازی عاشقانه:
دارم به عطر تو خیانت‌ می‌کنم، دارم به من خیانت می‌کنم ...

جاده خاکی:
آمــــاندی دینمه منه ایندی ایلدیریم چــالارام
دولــو بولوت کیمی بیردن چیغیر باغیر سالارام

۱۳۸۸ بهمن ۱۴, چهارشنبه

کریم خاله اوغلو

کریم خاله‌‌اوغلو(کریم پسرخاله) را جاده از ما گرفت و هنوز هم که به نزدیکی‌های پیرسقا می‌رسم دلم می‌گیرد و حالم از همه جاده‌های بی‌معرفت دنیا به هم می‌خورد.
کریم خاله‌اوغلو را جاده از ما گرفت، توی آن غروب دلگیر جمعه 30 دی‌ماه 79 که فردایش من و داود امتحان ریاضی 3 داشتیم و با آن چشمهای باد کرده و قرمز از گریه ندانستیم چه نوشتیم توی برگه.
کریم خاله‌اوغلو را جاده از ما گرفت و فرصت نشد تا سرمشق آخری را که به من داده بود و تمرین کرده بودم نشانش بدهم تا مهربانانه ایرادهایم را بگیرد و بگوید: "پسر، خوب می‌نویسیا". کریم خاله‌اوغلو که رفت آنقدر ننوشتم و تمرین نکردم تا بدخط شدم.
کریم خاله‌اوغلو را جاده از ما گرفت و 2 پسرش بابک و سیاوش را. همسایه دیوار به دیوار خانه عمه‌ام بودند، و بابک همبازی مسعود پسرعمه‌ام بود. بور بود و همیشه از چشم‌های ریزش شیطنت می‌ریخت و هر وقت می‌دیدمش توپی را زیر پایش داشت بازی می‌داد.
کریم خاله‌اوغلو پسرخاله من نبود، کریم خاله‌اوغلو پسرخاله همه بود، کریم خاله‌اوغلو پسرخاله همه صائین‌قلعه‌ای ها بود و دلش به اندازه همه آدم های دنیا جا داشت.
کریم خاله‌اوغلو را جاده از ما گرفت...

- یادداشت محمد معینی : هنوز دوستت دارد