۱۳۸۹ خرداد ۲۱, جمعه

"سلام سعید، بهتری ؟ ... تقصیر خودته دیگه دیوانه، آخه چرا اینقدر وابسته می‌شی؟ ... ول کن بابا، بی‌خیال که بشی یادت می‌ره کم کم ... اهه . تو دیگه داری شورشو درمیاری، خوب برای هرکسی پیش میاد ... کی دیدیش ؟ دیروز ... آخی، حتماً هر روز هم جلو چشته ... یکی دیگه می‌خری، بهترشو ... آخه آدم اینقدر به ماشین وابسته می‌شه؟ ... به همسایه‌ات نمی‌فروختی حداقل ... حالا دیگه زیاد خودتو ناراحت نکن، با بنگاهیه صحبت کردم، گفت اگه دلتون می‌خواد بیاید اون پرشیا مشکیه رو ببرید، باهاتون راه میام ... خبر کن پس. قربانت"
چشمان از تعجب گرد شده‌ام را از روی پسر جوان برداشتم و دوختم به جاده.

-----

کنارگذر:
کشف جاده با موتورسیکلت. از میان بلندی گندم‌ها می‌گذشتیم و سنبل‌هایشان را لمس می‌کردیم که پر بود از دانه، پر از برکت. تعطیلاتمان را اینگونه گذراندیم!


جاده خاکی:
دوست داشتن
جُفتِ  هميشه توأماني  دارد :
از دست دادن !
(شهاب مقربین)

هیچ نظری موجود نیست: