
ماه رمضان دو سال پیش بود، بعد از افطار در چهارراه سعدي زنجان منتظر تاکسي بودم، پرايد سفيد رنگي جلوي پايم ترمز کرد ، مسیرش به من می خورد . توی ماشین که نشستم پسر جوان راننده داشت دنبال چیزی می گشت و هی صدا می کرد: "غفور، غفور ".
پرسیدم : "دنبال چی می گردی ؟". گفت :" دنبال غفور ! تو غفور رو ندیدی ؟ غفور کو ؟ " . به صندلی عقب نگاه کردم ، هیچ کس غیر من توی ماشین نبود و کسی هم پیاده نشده بود !!. قیافه گیج و گنگ من توی آن لحظه دیدنی بود ، کمی هم ترسیده بودم. راننده همینطور که داشت اسم غفور را صدا می زد از ماشینش پیاده شد و با هراس، صندلی عقب، زیر صندلی ها و همه جا را دنبال غفور گشت.
واقعاً نمی دانستم چه عکس العملی نشان بدهم که یکدفعه همه چیز حل شد.
گربه کوچکی از زیر صندلی راننده سرش را بیرون آورد و اعلام وجود کرد! تصور من از غفور آدم چهارشانه قدبلندی بود با سبیل های چخماغی از بنا گوش در رفته.
غفور گربه بود.
کنارگذر:
این یادداشت را 2 سال پیش نوشتم، شاید اولین دست از این نوشتهها. وقتی این وبلاگ وجود نداشت. به خانه نو خوش آمدید.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر