سرش را کرده بود توی روزنامه من، داشت دنبال چیزی میگشت و چشم برنمیداشت از صفحهها. هر صفحهای را که ورق میزدم سرتاپایش را سریع نگاه میکرد و ناامید که میشد از پیدا کردن آنچه دنبالش بود صبر میکرد تا من خوانش آن صفحه را تمام کنم. روزنامه به صفحه پانزدهمش که رسید حوصلهاش سر رفت و بالاخره پرسید: "آقا شما نمیدونید ساسی مانکن کی آزاد میشه؟ تو این روزنامهتون هم خبر آزادی همه رو نوشتن الا اون. آخه این چه مملکتیه ما داریم، اصلاً توش آزادی بیان نیست، هنرمند نمیتونه حرفش رو بزنه …".
روزنامه رفت توی کیفم . جاده داشت تمام میشد.
روزنامه رفت توی کیفم . جاده داشت تمام میشد.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر