۱۳۸۹ خرداد ۹, یکشنبه

آقا اجازه ...

- به فرزاد کمانگر و رقص سرخ عاشقانه‌اش
بچه‌ها بنویسید: بابا آب داد
آقا اجازه ...
بچه‌ها بنویسید: بابا نان داد
آقا اجازه، بابای من زندان است، بابای من آدم خوبی است، زندان مگر جای آدم‌های بد نیست ؟
بچه‌ها بنویسید: دارا انار دارد
آقا اجازه، ما دارا نیستیم، مادرمان می‌گوید اینجا انار ندارد
بچه‌ها بنویسید: آن مرد در باران آمد
آقا اجازه، آن مردی که در باران می‌آید بابای من نیست؟
...
آقا اجازه سلام
آقا اجازه ما مشق‌هایمان را خوب نوشته‌ایم، درسمان را خوب یاد گرفته‌ایم
آقا اجازه من دارم کار می‌کنم، نان در‌می‌آورم
آقا اجازه بابایمان در باران نیامد
تابوت در باران آمد
لاله در باران روئید
آقا اجازه شما هم در باران رفتی
آقا اجازه من از تابوت بدم می‌آید
لاله در باران می‌روید
آقا اجازه ...

۱۳۸۹ خرداد ۵, چهارشنبه

حواس جمع


فراموشکارم و سربه هوا و این شاید علت‌اش همه فکرهای مزاحمی است که توی سرم می‌پیچند همیشه. خیلی چیزها را خیلی جاها جا گذاشته ام، فراوان کلاه‌ها و دستکش‌های رنگ و وارنگ در مدرسه، کلید و کیف و کتابم و گاهی موبایلم را توی ماشین‌ و جاده. چتر هم زیاد جا گذاشته‌ام و خیس شده‌ام زیر بارانی که هر وقت چتر همراهم باشد نمی‌بارد که نمی‌بارد. دلم را کجا جا گذاشته‌ام ؟

کنارگذر:
باران می‌بارد هر روز، زمین کم رنگ آفتاب می‌بیند، خیسی همیشه جاده دوست داشتنی است.

جاده خاکی:‌

دل خوش
جا مانده است
 چیزی جایی
که هیچ گاه دیگر
هیچ چیز
جایش را پر نخواهد کرد
نه موهای سیاه و
نه دندانهای سفید

(حسین پناهی)

۱۳۸۹ خرداد ۳, دوشنبه

مجله خانوادگی، تفریحی و sms

خورشید غروب نکرده هنوز و در اتفاقی نادر من دارم زود به خانه برمی‌گردم. خوشحالم که می‌توانم در راه برگشت هم مطالعه کنم. راننده آشناست، پنج سالی می‌شود می‌شناسمش. "مهرنامه" را از کیفم درمی‌آورم. راننده می‌گوید:"این عزت‌الله انتظامیه؟" داریوش شایگان را می‌گفت که عکسش روی جلد مجله بود. ورق می‌زنم و به مطلب قوچانی می‌رسم تا بدانم "چرا نباید لائیک بود؟" مشغول خواندنم که باز می‌پرسد:"حوادث هم داره مجله‌ات؟" و من شناسنامه مجله را یاد می‌آورم که نوشته بود ماهنامه خبری، تحلیلی و آموزشی در زمینه علوم انسانی و علوم اجتماعی. دیگر ورق نمی‌زنم و مجله را می‌گذارم توی کیفم تا یک وقت نپرسد مجله‌ات جدول دارد ؟ اس‌ام‌اس های خنده دار چطور؟ عکس جدید مهناز افشار رو هم چاپ کردن؟
توی جاده نباید مجله و روزنامه خواند. باران جاده را می‌شورد.
جاده خاکی:
... تو با دلتنگیای من
تو با این جاده همدستی
تظاهر کن ازم دوری
تظاهر میکنم هستی ...

۱۳۸۹ خرداد ۲, یکشنبه

خالی

میگن این نزدیکیا یه راهی هست،
می پیچه ، هی می‌پیچه
میره تا بالای کوه.
تا خود سبزه و رود،
تا خود ابر و سکوت.
...
میگن این راه به بوی گل ختم می‌شه
به تن خیس مه و آبی آبی‌ می‌رسه
...
به تمام این جاده که من فکر می‌کنم
لب اون چشمه پر آب زلال
روی اون سفره گل‌
توی آغوش خودم بودنتو
خالی خالی خالی می بینم ...

کنارگذر:
این وصف جاده‌ای بود که باز تازه کشف کردیمش. مسیری که از شمال خرمدره آغاز می‌شود، و بعد گذر از ویستان سفلی و پیله‌ورین  به روستای مغول آباد می‌رسد. پیاده که ادامه‌اش بدهی به طارم سفلی می‌رسی. زیبایی آرام بی‌نهایتش را دوست داشتم.

کنارگذر2:
احساس می‌کنم حادثه‌ای دارد اتفاق می‌افتد، حادثه‌ای از جنس حضور، از جنس میلاد، از ... . رسیدن‌اش را با شوقی عجیب منتظرم.

جاده‌ خاکی:
کشفت نمی‌کردم،
            بازت می‌شناختم
نمی‌آموختمت
به یادت می‌آوردم ..

(حسین منزوی)

۱۳۸۹ اردیبهشت ۲۹, چهارشنبه

منوچهر

ساعت را نگاه می‌کنم، کمی از 2 نیمه شب گذشته و من خسته و له شده‌ در هنرستان منتظر وسیله‌ای هستم تا خودم را به خانه برسانم. چشمانم خسته‌ترند، بی‌قرار برای هم‌آمدنشان و خواب.  اصرارهای دوستان برای اقامت شبانه در منزلشان به جایی نمی‌رسد و من اصرار دارم تا برسم به خانه و درختان سبزش و آرامشش. تقریباً از رفتن ناامید شده‌ام که یک کامیون قدیمی قرمز رنگ جلوی پایم نگه می‌دارد، سوار می‌شوم.
منوچهر پسر حاج محمدعلی بود، اهل سلطان آباد، روستایی با 1200 نفر جمعیت در میانه راه زنجان – میانه. 36 ساله بود اما رنگ سفید موهای شقیقه‌ و صدای خسته‌اش او را مردی 50 ساله نشان می‌داد. می‌رفت مشهد تا روغن نباتی بیاورد قزوین و بعد آجر بار بزند از شال تا خانه‌اش را بسازد در سلطان آباد. سیگار مگنا قرمزش و فلاسک را گذاشت وسط و شروع کرد به روایت جاده. شغلش‌اش را دوست نداشت، به خصوص بعد از اینکه محمدمهدی پسر کوچکش زبان باز کرده بود و خداحافظ را می‌گفت: خداسس. دلتنگش می‌شد. خط خاطره‌هایش را گرفتیم و سر زدیم به همه جا. به صائین قلعه که رسیدیم ساعت 3.5 شده بود. ماشین را راند داخل شهر و قسمم داد که تا وقتی به مقصد نرسیده‌ام نگویم پیاده می‌شوم، می‌گفت: این وقت شب که ماشین پیدا نمی‌شود. مسافر امانت است دست راننده.
رسیدیم و پیاده شدم. منوچهر پول نگرفت و ناراحت هم شد که به او درخواست کرایه دادم. منوچهر خداحافظی کرد و رفت. منوچهر بامعرفت بود.

کنارگذر:
5 ماه و بیست و چند روز مانده، کاش زودتر بگذرد. همچنان تنهایی‌ام را عاشقانه دوست دارم.

جاده خاکی:
مگذار از ابریشم من حله ببافند        در پیله من حسرت پروانه شدن بود ...

۱۳۸۹ اردیبهشت ۲۰, دوشنبه

۱۳۸۹ اردیبهشت ۱۶, پنجشنبه

رفتن یا برگشتن، مسئله این است

جاده‌ها برای رفتن‌اند یا برگشتن؟
این را دوستی پرسید امروز. جاده با جاده فرق دارد دوست من. بعضی جاده‌ها برای رفتن‌‌اند، جاده‌های بد رفتن را می‌گویم. برای اینکه بروی و برنگردی هرگز. برای اینکه فراموش کنی مبداً ات کجا بوده، بعضی جاده‌ها برای فراموشی‌اند.
جاده‌های خوب رفتن اما شادند، پر از حس عمیق رسیدن‌اند، مهربان‌اند.
جاده با جاده فرق دارد دوست من. جاده‌های برگشتن غمگین‌اند، ساکتند، یک جور تکرار می‌شوند انگار. جاده‌های برگشتن به مقصد که نزدیک می‌شوند روی‌اش رنگ نارنجی شادی پاشیده می‌شود، سبک می‌شوی انگار و سنگینی جاده خودش را از روی دوشت برمی‌دارد.
جاده برای رسیدن است دوست من، جاده تو را می‌رساند، خود خود جاده.

کنارگذر:
"رهگذر" که همسفر شود، جاده برای همیشه‌ رفتن می‌شود برای نرسیدن...