۱۳۸۹ تیر ۲۲, سه‌شنبه

یعنی می‌رسونیم ؟

آخرین مسافر شب بودم باز. ساعت از سه نیمه شب گذشته که پیکان قراضه‌ای جلوی پایم نگه داشت. آقا ماشالله بداخلاق بود، از تبریز می‌رفت تهران. دو ساعتی در زنجان خوابیده بود که پشه‌ها امانش نداده بودند. شاکی بود و مدام غر می‌زد. تازه از زنجان راه افتاده بودیم که گفت: "بنزین ندارم". نمی‌دانست پمپ بنزین بعد از پلیس‌راه را دارند بازسازی می‌کنند. انگار که من متهم باشم کلی بابت نبود پمپ بنزین در راه ملامت شدم. گفت: تا صائین قلعه چند تا داریم گفتم: 65 تا. گفت: تا آنجا ماشین من چند لیتر بنزین می‌سوزاند. گفتم: حدود هشت، نه تا. گفت: مطمئنی؟ گفتم: فکر کنم. گفت: سه تا توی باک دارم، پنج لیتر هم پشت ماشین دارم.
خدا خدا می‌کردم بنزینش برساند تا پمپ بنزین. سه لیتر باک در قره بلاغ تمام شد، با غرولند پیاده شد و پنچ لیتر بنزین را توی باک خالی کرد. روی پل نگه داشته بود، تاریک بود و خطرناک. راه افتادیم. هر چند دقیقه می‌پرسید: یعنی می‌رسونیم ؟. بنزین را می‌گفت. من هم چاره‌ای جز تاییدش نداشتم. چشمم را خواب می‌برد، شیشه را پایین داده بودم و سرم را برده بودم بیرون تا خواب از سرم بپرد آخر یک بار که پنج  دقیقه خوابیدم ماشالله بیدارم کرد و با عصبانیت گفت:" تو چه جور همسفری هستی، نخواب." رسیدیم صائین قلعه، خوشحال بودم. باز پرسید: یعنی می‌رسونم؟ گفتم: حتماً، تا پمپ بنزین راهی نیست.
رفت.  انگار که تازه آزاد شده باشم، نفس راحتی کشیدیم. نگران بودم که دنده عقب بگیرد و باز بپرسد: یعنی می‌رسونم؟ . چراغهایش توی شب گم شد.


کنارگذر:
امروز یکسال شد. یکسال از مرگ دایی‌ام بر اثر یک اتفاق و غمی که نشاند توی دل ما و مادرم را شکسته و پیر کرد گذشت. دایی، علیرضا مرد شده، مرضیه و مینا هم خانومی شده‌اند برای خودشان. دایی دلم برایت تنگ شده، برای نگاه همیشه مهربانت و محبتت که هیچوقت دروغ نبود.

یک‌جور خل‌بازی عاشقانه:
"سردمه، چون صداتو نشنیدم."
دیالوگ امیر جعفری در زیر هشت

۳ نظر:

MHMD Moeini گفت...

یعنی رسیده تا حالا ؟ /// خدا بیامرزد؛ غم دایی مادر را پیرتر می کند محمد؛ می دانم

سین دخت گفت...

می رسه
همه می رسن
کاش من هم اقلا راه افتاده بودم اون وقت غصه رسیدن یا نرسیدن داشتم ...

می رسه


دایی ندارم اما غم مامان ها رو تحمل کردن خیلی سنگینه...

عموفیروز گفت...

سلام.
گرچه خیلی دیر شده ولی خانه نو مبارک.
بابت دیکرد معذرت میخوام.
هیچ وبلاگ بلاگز پاتی رو نمیتونستم باز کنم حتی وبلاگ خودمو!
دلمان برای حرفزدنهایت تنگ شده.
هیچ دقت کردی.
با تأکید و مطمئن و محکم حرف میزنی.
دلمان برای همان لحنت تنگ شده.
راستی!
برای ما قالب طراحی نمیکنی؟!!!