۱۳۸۸ مهر ۳۰, پنجشنبه

برای نان فردا

نشسته بود پیش من، از این پیرمردهای آرامی بود که ریش سفید دارند و چهره‌ شان خیلی مهربان است. توی تاریکی ماشین داشت هی پولهای خرد توی دستش را می‌شمرد که 100 تومانی و 200 تومانی بودند و آن همه دارایی جیب هایش بود.
شمرد و دست آخر دوهزار تومان کرایه را جدا کرد و باقیمانده را که یک صدتومانی نیمه پاره بود گذاشت توی جیبش و زیرلب گفت : باشد برای پنج تا نان فردا صبح.

۱۳۸۸ مهر ۲۹, چهارشنبه

آغاز سفر ...

در "صائین قلعه" به دنیا آمدم. شهری کوچک در 65 کیلومتری زنجان. 11 ساله بودم که سفرم آغاز شد. دوران راهنمایی را باید در مدرسه ای می‌گذراندم در شهری دیگر. ابهر با صائین قلعه 25 کیلومتر فاصله داشت و این برای من که از خانه تا مدرسه‌ ابتدایی ام بیشتر از 5 دقیقه فاصله نبود در ابتدا کمی سخت می‌نمود. سفر من 6 صبح هر روز آغاز می‌شد تا ساعت 5 عصر. سفری که 7 سال طول کشید تا پایان دوره پیش‌دانشگاهی، این سفر دائمی شد و من به جاده خو گرفتم، زنجان و تهران مقصد بعدی سفرهای هر روزه ام بود. 
یکی دوسالی می شود که یادداشت‌های سروش صحت را هر پنجشنبه می خوانم، آن گوشه پایین سمت چپ ویژه‌نامه روزنامه اعتماد. شاید انگیزه اصلی ایجاد این وبلاگ را آن ستون کوچک به من داد.
در این وبلاگ خاطرات روزانه من را می خوانید از جاده،‌ از سفری که گمان می‌کنم هیچوقت تمام نشود.