اینا همش از تلخی یه مه میاد
یه مه غلیظ
یه مه گرم که پوستمو میسوزونه و خودشو تو قلبم رو میکنه
منتظر اولین شیشه سردم که بچسبم بهش
یاد تو میافتم که گرمی گونهت رو با خیسی ابر توی پنجره خنک میکردی و میگفتی:
"هر خونهای یه ابر داره که وقت باریدنشو فقط پنجره های بستهش میدونن"
کاش میدونستم پنجرهت کجای این همه ظلمته
حالا دیگه دست من نیست که کجا بشینم، میشینم
روبروی این شیشه که شاید پشتش تو باشی
تمامشو از خودم پُر می کنم
منتظرم بانو
یه انگشت میشینه رو من،گرد و بارون رد می شه،ردش میمونه رو ذهنم،میچکم پایین،میمیرم
آره، تویی
چشمات رو سینهم نشسته و گونههات از گلوم پیداست
شونهت تو قلبم گیر کرده
دارم محو میشم،محو میشم،محو میشم
آروم آروم دارم محو میشم
حالا دیگه هیچی نیست...
- مونولوگ پایانی نمایش "داستان یک پلکان" – فرناندو (مهدی پاکدل) از وبلاگ مهدی پاکدل
کنارگذر: دیدن یک تئاتر خوب، حال آدم را خوب میکند. "داستان یک پلکان" رضا گوران تئاتر خوبی بود. دوشنبه 24 اسفند آخرین اجرای این نمایش است، از دستش ندهید. ساعت 19، تالار قشقایی.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر