ترافیک اتوبان همت سنگین است، توی رادیوی موبایلم دارم دنبال رادیو پیام میگردم که ببینم کی از شر این صف قطار شده ماشین و ردیف چراغهای قرمز جلوی چشمم خلاص میشوم. یک ایستگاه رادیویی پیدا میکنم که یکی دارد توی آن موضوع مهم وضعیت تیم ملی اسکواش را بررسی میکند، در رادیوی دیگری دارند از خواص ضدسرطان گوجهفرنگی میگویند و توی یک رادیوی دیگر یک آقای خیلی عصبانی دارد با داد حرف میزند که "برخورد قاطع با سران فتنه فضا را آرام میکند". باز هم جستجو میکنم، هنوز رادیو پیام را پیدا نکردهام، یک آقای اتوکشیده جای دیگری دارد از هدفمند کردن حرف میزند و تشریح میکند که مردم برای دریافت یارانه چطور خوشهبندی خواهند شد. رادیو پیام پیدا نمیشود، یک آهنگ خیلی شاد را میشنوم و صدای مجری رادیو که جیغ جیغ کنان به همشهریان شاد و سرزنده و باحال خودش! سلام میدهد و میپرسد:" راستی شما میدونید اگه کلاغها سفید بودند، شخصیتشون چه تغییری میکرد ؟!". رادیو را خاموش میکنم، ترافیک سبک نشده، چراغهای قرمز امتداد دارند.
----------
یکجور خلبازی عاشقانه:
دلم از اون تسبیح سبزای امامزاده صالح میخواد، که با هم بریم پسش بدیم، اونوقت تو حیاط امامزاده وایستم و وقتی که داری چادر سفید سرت میکنی خوب نگات کنم. (نمیشد محاوره نباشد)
جاده خاکی:
آنقدر خلاف موج شنا خواهم كرد
تا رودخانه مسيرش را عوض كند
يا غرق شوم
در خوابي
كه براي تو ديدهام ...
(شهاب مقربین)
۱۳۸۸ دی ۲۵, جمعه
۱۳۸۸ دی ۲۳, چهارشنبه
ثواب
جلو نشسته بود. سن زیادی نداشت، پیراهن سیاه بدون یقه تنش بود، ریش مرتبی داشت و بوی عطرش مرا به یاد زیارتگاههای مذهبی میانداخت. تسبیح پلاستیکیاش را مدام توی دستش بازی میداد و از آینه ماشین حواسش به من و دو دختر دانشجویی که کنار من نشسته بودند، حسابی جمع بود. یکبار هم آفتابگیر ماشین را پایین داد تا از آینه توی آن حسابی به عقب اشراف داشته باشد و مبادا اتفاقی بیافتد و از ثواب امر به معروف و نهی از منکر محروم شود، از آینه زل زدم به چشمهایش و کمی هم بد نگاهش کردم، آفتابگیر به سرعت سرجایش برگشت.
همین که حرکت کردیم به راننده تذکر داد:" آقا این ضبط! ماشینت رو ببند، ماه عزا که تموم نشده." راننده که هم انگار قیافه مسافر جلوییاش ترسانده بودتش، سریع دستش رفت به پخش و خاموشش کرد.
سکوت بود توی ماشین، دستش را کرد توی کیفش، یک سیدی درآورد و به راننده گفت:" به جای این جفنگیاتی که گوشتون رو باهاش اذیت میکنید، بیا این سیدی رو بذار که ثواب ببریم همه." راننده بی هیچ حرفی اطاعت کرد.
همین که سیدی توی دستگاه شروع کرد به خواندن، ما عقب از خنده مرده بودیم، داشتیم با "نیناش ناش" ساسی مانکن ثواب میبردیم. آقای برادر اشتباه کوچکی کرده بود و به جای سیدی مذهبی، به قول خودش جفنگیات داده بود به راننده. راننده هم که انگار دنیا را بهش داده باشند زد روی پای برادر و گفت:"ایول، توام که از خودمونی".
راننده گذاشت تا همه ثواب ببرند و سیدی را عوض نکرد تا آخر. برادر تا مقصد یک کلمه هم حرف نزد، سرش را انداخته بود پائین و لابد داشت میزان این ثواب جمعی را محاسبه میکرد.
- - - - - - - - - - - - -
یک جور خلبازی عاشقانه:
(...)
جای خالی را با کلمات مناسب پر کنید.
همین که حرکت کردیم به راننده تذکر داد:" آقا این ضبط! ماشینت رو ببند، ماه عزا که تموم نشده." راننده که هم انگار قیافه مسافر جلوییاش ترسانده بودتش، سریع دستش رفت به پخش و خاموشش کرد.
سکوت بود توی ماشین، دستش را کرد توی کیفش، یک سیدی درآورد و به راننده گفت:" به جای این جفنگیاتی که گوشتون رو باهاش اذیت میکنید، بیا این سیدی رو بذار که ثواب ببریم همه." راننده بی هیچ حرفی اطاعت کرد.
همین که سیدی توی دستگاه شروع کرد به خواندن، ما عقب از خنده مرده بودیم، داشتیم با "نیناش ناش" ساسی مانکن ثواب میبردیم. آقای برادر اشتباه کوچکی کرده بود و به جای سیدی مذهبی، به قول خودش جفنگیات داده بود به راننده. راننده هم که انگار دنیا را بهش داده باشند زد روی پای برادر و گفت:"ایول، توام که از خودمونی".
راننده گذاشت تا همه ثواب ببرند و سیدی را عوض نکرد تا آخر. برادر تا مقصد یک کلمه هم حرف نزد، سرش را انداخته بود پائین و لابد داشت میزان این ثواب جمعی را محاسبه میکرد.
- - - - - - - - - - - - -
یک جور خلبازی عاشقانه:
(...)
جای خالی را با کلمات مناسب پر کنید.
۱۳۸۸ دی ۲۲, سهشنبه
مامور خدا
صندلی عقب پراید همینطوری هم برای دو نفر به زور جا دارد، فکرش را بکنید سه نفر آدم هیکلی با لباسهای زمستانی بنشینند تنگ هم، نفس کشیدن سخت میشود واقعاً . غرق گفتگوی عاشقانه ماه و پلنگ بودم در نمایشنامه بیژن مفید که حس کردم صورتم دارد می خورد به شیشه. داشتم له میشدم و نمیدانستم دارد چه اتفاقی میافتد. تلفن همراه مردی که کنارم نشسته بود زنگ میخورد و او داشت سعی میکرد گوشی را از جیب شلوارش دربیاورد. گوشی را درآورد و مکالمه اش را با صدای خیلی بلند اینطور آغاز کرد: "سلام زکیه. خوبی ؟ با اصغر دعوا نکن. با هم خوب زندگی کنید. به منصور بگو من مامور خدا بودم تا بیایم توی ده و دست تو را رو کنم تا دیگر حقوق مردم را نخوری . بگو که منتظر عذاب الهی باش. من نمی تونم بیشتر حرف بزنم. فردا که توی گوشیم شارژ ریختم به تو زنگ میزنم. خداحافظ." مرد به قیافه بهت زده و حیران من نگاه بی تفاوتی کرد، گوشی را دوباره ضمن له کردن من گذاشت توی جیب شلوارش و چشمانش را بست. چند دقیقه بعد صدای خروپف مامور خدا سکوت شب را شکسته بود.
- - - - - - - - - - - -
کنارگذر:
این کامنت پای مطلب مادر آمده است، از رهگذری بینام و نشان.
"به مادرت اعتقادداشته باش
زمان جنگ مادرم خواب ماهی های شکم دریده برساحل دید
یک ماهی نیمه جان راگرفت
همان شب قایق ماراتوی اروند زدند
فقط من زنده ماندم باهفتادترکش و لت وپار
بقیه دوستان مفقودالاثرشدن
اکنون ازمادرپیرم مراقبت می کنم."
جاده خاکی:
می آئی
می روی
و همیشه پیش از پشت سر بستن در
طوری نگاهم می کنی
که انگار سقف دنیا از سنگ است و
آسمان لرزه ای در راه .
(عباس صفاری)
- - - - - - - - - - - -
کنارگذر:
این کامنت پای مطلب مادر آمده است، از رهگذری بینام و نشان.
"به مادرت اعتقادداشته باش
زمان جنگ مادرم خواب ماهی های شکم دریده برساحل دید
یک ماهی نیمه جان راگرفت
همان شب قایق ماراتوی اروند زدند
فقط من زنده ماندم باهفتادترکش و لت وپار
بقیه دوستان مفقودالاثرشدن
اکنون ازمادرپیرم مراقبت می کنم."
جاده خاکی:
می آئی
می روی
و همیشه پیش از پشت سر بستن در
طوری نگاهم می کنی
که انگار سقف دنیا از سنگ است و
آسمان لرزه ای در راه .
(عباس صفاری)
۱۳۸۸ دی ۲۰, یکشنبه
جاده ناتمام
تقدیر هر سفری رسیدن نیست و هر جادهای به پایان نمیرسد. جاده همسفری میخواهد که وقتی باشد رسیدهای همان اول و جاده اگر تا ته دنیا هم برود دوست داری تمام نشود. جادهای میخواهم که هیچوقت تمام نشود...
- - - - - - - - - - - - - - -
کنارگذر: کتاب "دو قدم اینور خط" احمد پوری در جاده تمام شد. سفری از این ور خط، از تهران به لندن تا آن ور خط به تبریز و لنینگراد. کاش من هم اورلف را ببینم، میخواهم پرت شوم به خیلی دورها.
از متن کتاب : اين همه درباره ي سال و زمان حساسيت نشان ندهيد. شما كه در كار شعر و شاعري هستيد نبايد زياد سخت بگيريد. زمان مگر چيست؟ خطي قراردادي كه يك طرفش گذشته است و آنقدر مي رود و مي رود تا به تاريكي برسد. طرف ديگرش هم آينده است كه باز دو سه قدم جلوتر ميرسد به تاريكي. خب همه اينجوري راضي شده ايم و داريم زندگي مان را ميكنيم. بعضي وقتها ميبيني يكي از ما از اين خط ها خارج مي شويم. پايمان سر ميخورد به اينور خط كه مي شود گذشته ، يا يك قدم آن طرف خط به آينده مي رويم….
جاده خاکی:
دلم حروف مقطعه میخواهد
عین ِ شین
عین ِ قاف
(سارا محمدی اردهالی)
- - - - - - - - - - - - - - -
کنارگذر: کتاب "دو قدم اینور خط" احمد پوری در جاده تمام شد. سفری از این ور خط، از تهران به لندن تا آن ور خط به تبریز و لنینگراد. کاش من هم اورلف را ببینم، میخواهم پرت شوم به خیلی دورها.
از متن کتاب : اين همه درباره ي سال و زمان حساسيت نشان ندهيد. شما كه در كار شعر و شاعري هستيد نبايد زياد سخت بگيريد. زمان مگر چيست؟ خطي قراردادي كه يك طرفش گذشته است و آنقدر مي رود و مي رود تا به تاريكي برسد. طرف ديگرش هم آينده است كه باز دو سه قدم جلوتر ميرسد به تاريكي. خب همه اينجوري راضي شده ايم و داريم زندگي مان را ميكنيم. بعضي وقتها ميبيني يكي از ما از اين خط ها خارج مي شويم. پايمان سر ميخورد به اينور خط كه مي شود گذشته ، يا يك قدم آن طرف خط به آينده مي رويم….
جاده خاکی:
دلم حروف مقطعه میخواهد
عین ِ شین
عین ِ قاف
(سارا محمدی اردهالی)
۱۳۸۸ دی ۱۸, جمعه
جان؟ بله !
راننده هی داشت حرف میزد و من داشتم مجله میخواندم، ساعت 7 صبح حوصله حرف زدن نداشتم اصلاً. بعضی وقتها از من سئوال میپرسید و برای حرفهایش تأیید میخواست و من که حواسم نبود میگفتم "جان؟" و او سئوالش را تکرار میکرد و من میگفتم"بله".
مجله داشت به صفحههای میانیاش میرسید و راننده هنوز داشت حرف میزد. باز سئوالی پرسید و این بار من که فکر میکردم مثل سئوالهای قبلش است به سرعت گفتم:"بله". راننده که انگار انتظار تاییدم را نداشت گفت:"جان"؟. سئوالش این بود:" آقا اگه نمیخوای حرف بزنی منم حرف نزنم" و من گفته بودم: "بله". تا خود زنجان حرف نزد، زل زده بود به جاده و با قیافه درهم داشت زیرلب چیزهایی میگفت که فکر میکنم مخاطبش من بودم !
- - - - - - - -
یک جور خلبازی عاشقانه:
درگیر یک سئوال اساسیام. چرا من هنوز دوستت دارم؟!
مجله داشت به صفحههای میانیاش میرسید و راننده هنوز داشت حرف میزد. باز سئوالی پرسید و این بار من که فکر میکردم مثل سئوالهای قبلش است به سرعت گفتم:"بله". راننده که انگار انتظار تاییدم را نداشت گفت:"جان"؟. سئوالش این بود:" آقا اگه نمیخوای حرف بزنی منم حرف نزنم" و من گفته بودم: "بله". تا خود زنجان حرف نزد، زل زده بود به جاده و با قیافه درهم داشت زیرلب چیزهایی میگفت که فکر میکنم مخاطبش من بودم !
- - - - - - - -
یک جور خلبازی عاشقانه:
درگیر یک سئوال اساسیام. چرا من هنوز دوستت دارم؟!
۱۳۸۸ دی ۱۷, پنجشنبه
مسیرِ جاده به بن بست می رود
جاده بی هیچ اتفاق تازهای این روزها فقط مرا به مقصد میرساند. طولانیتر میشود این راه هر روز و من خسته تر. نمیرسم ...
- - - - - - - - -
یک جور خلبازی عاشقانه:
کجای 360 درجه ایستادهای، من هنوز دارم دور میزنم ...
جاده خاکی:
گاهی مسیر جاده به بن بست می رود گاهی تمام حادثه از دست می رود
گاهی همان کسی که دم از عقل می زند در راهِ هوشیاری خود مست می رود
گاهی غریبه ای که به سختی به دل نشست وقتی که قلبِ خون شده بشکست می رود
اول اگر چه با سخن از عشق آمده آخر خلاف آنچه که گفته ست می رود
گاهی کسی نشسته که غوغا به پا کند وقتی غبارِ معرکه بنشست می رود
اینجا کسی برایِ خودش حکم می دهد آن دیگری همیشه به پیوست می رود
وای از غرورِ تازه به دوران رسیده ای وقتی میانِ طایفه ای پست می رود
هرچند مضحک است و پر از خنده های تلخ بر ما هر آنچه لایقمان هست می رود
این لحظه ها که قیمتِ قدِ کمان ِ ماست تیری ست بی نشانه که از شصت می رود
بیراهه ها به مقصد ِ خود ساده می رسند اما مسیرِ جاده به بن بست می رود
(افشین یداللهی)
- - - - - - - - -
یک جور خلبازی عاشقانه:
کجای 360 درجه ایستادهای، من هنوز دارم دور میزنم ...
جاده خاکی:
گاهی مسیر جاده به بن بست می رود گاهی تمام حادثه از دست می رود
گاهی همان کسی که دم از عقل می زند در راهِ هوشیاری خود مست می رود
گاهی غریبه ای که به سختی به دل نشست وقتی که قلبِ خون شده بشکست می رود
اول اگر چه با سخن از عشق آمده آخر خلاف آنچه که گفته ست می رود
گاهی کسی نشسته که غوغا به پا کند وقتی غبارِ معرکه بنشست می رود
اینجا کسی برایِ خودش حکم می دهد آن دیگری همیشه به پیوست می رود
وای از غرورِ تازه به دوران رسیده ای وقتی میانِ طایفه ای پست می رود
هرچند مضحک است و پر از خنده های تلخ بر ما هر آنچه لایقمان هست می رود
این لحظه ها که قیمتِ قدِ کمان ِ ماست تیری ست بی نشانه که از شصت می رود
بیراهه ها به مقصد ِ خود ساده می رسند اما مسیرِ جاده به بن بست می رود
(افشین یداللهی)
۱۳۸۸ دی ۱۲, شنبه
موسیقی تلفیقی
این روزها من به طور دائم دارم توی راه به اجبار نوحه گوش میکنم . جرأت هم نمیکنم به راننده بگویم خاموشش کند که شاید با بیل خاموش شوم و یا حداقلش این است که پیادهام میکند وسط راه. یک بار که دیگر واقعاً صدای یکی از مداحان معروف داشت مغزم را سوهان میکشید، گفتم و علاوه بر اینکه راننده تا خود زنجان با چشمهایش از توی آینه داشت به من فحش ناجور میداد، پیرمرد بغل دستیام نیم ساعت نصیحتم کرد تا من کافر ضد دین را به راه راست هدایت کند. هدفون هم که توی گوشم میگذارم تا موسیقی خودم را گوش کنم که اتفاقاً هیچ وقت هم شاد نیست، تلفیق نوحه با موسیقی کولیان یونان اصلاً چیز خوبی از آب درنمیآید.
----------
یک جور خلبازی عاشقانه:
ماهی کوچک قرمز توی دلم دارد میمیرد ...
----------
یک جور خلبازی عاشقانه:
ماهی کوچک قرمز توی دلم دارد میمیرد ...
اشتراک در:
پستها (Atom)