۱۳۸۸ دی ۱, سه‌شنبه

یک اتفاق معمولی

ساعت دوازده و نیم شب است که من خسته به فلکه هنرستان می‌رسم. این ساعت شب معمولا هیچ وسیله‌ای برای برگشت به صائین قلعه پیدا نمی‌شود و اگر هم بشود، وسیله مطمئنی نیست. پنج دقیقه بیشتر نایستاده‌ام که در کمال تعجب، یکی از این سمندهای زردرنگ خطی جلوی پایم توقف می‌کند. سوار می‌شوم و چون خیلی خسته ام توی گرمای ماشین خوابم می‌برد. از خواب که بیدار شده و چشمانم را باز می‌کنم، ماشین حرکت نمی‌کند. ساعتم را نگاهم می‌کنم، ساعت 1.5 شب است. قاعدتاً باید الان رسیده باشم. اما اینجا اصلاً شبیه ورودی صائین قلعه نیست چرا ؟ .با هراس به اطرافم نگاه می‌کنم . زنجان هستم هنوز و البته در فلکه هنرستان . راننده هم با خونسردی منتظر است تا توی این ساعت شب مسافر ماشین اش تکمیل شود تا بعد حرکت کند . حوالی ساعت 3 به خانه می‌رسم .

یک جور خل‌بازی عاشقانه:
دلم هنوز دیوانگی می‌خواهد، طعم خوب دست‌هایت را، که ظریفند، کوچکند، سردند و توی دست‌های من گم‌ می‌شوند...

جاده خاکی:
این ترانه را رضا یزدانی در فیلم "محاکمه در خیابان" خوانده است. دوستش دارم ...

شاکی روزگار منم ، تموم این شهر متهم
یه حادثه چند ساعته ، با من میاد قدم قدم
زخما دهن وا می کنن ، وقتی دل از دِشنه پُره
دست منو بگیر که پام ، رو خون عشقم می سُره
بگو که از کدوم طرف میشه به آرامش رسید‌ ؟
وقتی تو چشم هر کسی برق فریبو میشه دید
راه ضیافتو به من ، دستای کی نشون میده ؟
وقتی که حتی گل سرخ ، این روزا بوی خون میده
وقتی زندگی با چاقو قسمت میشه
وقتی رفاقتا ، خیانت میشه
مَحکمه تو ، تو خیابون برپا کن
وقتی که عشق همرنگ نفرت میشه
تمرین مرگ می کنم تو گود این پیاده رو
یه چیزی انگار گم شده توی نگاه منو تو
دارم به داشتن یه زخم تو سینه عادت می کنم
دارم شبامو با تَن یه مُرده قسمت می کنم

هیچ نظری موجود نیست: