۱۳۸۸ آذر ۱۵, یکشنبه

شراره


خورشید توی جاده غروب کرده و عصر جمعه هم دلتنگ بود، مثل همیشه. گرمای بخاری ماشین حس خوبی به من می داد. هدفون توی گوشم و "اواناسنس" داشت برایم لالایی می خواند. چشم هایم را بسته بودم. آرام بود همه چیز که صدایی به همه آرامشم تیر خلاص زد. راننده پخش ماشین اش را روشن و صدایش را هم بلند کرد. باز هم "شراره" دلها را دیوانه کرده بود !

-----------

کنارگذر:
1- نادر توی کامنت‌اش نوشته : گوزنهای پارک جنگلی ؛ بیایید از دنیا برویم!.
2- دیدن عکس‌های پاییزی "سیندخت" را به عموم ملت خداجو و همیشه در صحنه توصیه می کنم!.

هیچ نظری موجود نیست: