شب پنجشنبه برف باریده و یخ زده بود توی جاده. برای برگشت سوار یک پراید سفیدرنگ شدم. راننده ناشی بود و این وقت سوار شدن روی پیشانیاش نوشته نشده بود. در میانه مسیر ماشین ناگهان از مسیرش خارج شد، چرخید و چرخید و به سرعت به سمت مخالف رفت. از روبرو کامیونی آمد و از پشت سر یک اتوبوس. همسفرانم توی آن پراید سفید کذایی و در آن لحظه هر کدام صدا میزدند کسی را. یکی بلند گفت :"یا حضرت عباس"، دیگری گفت:"یا زهرا" و آن یکی بلند فریاد زد:"یا حسین". و من داشتم به مادرم فکر میکردم که حتما نخوابیده است تا من برسم از راه و دارد توی حیاط قدم میزند در این سرما. ماشین در عین ناباوری به سمت پارکینگی در حاشیه جاده منحرف شد و ایستاد و اتوبوس و کامیون روبه رو و پشت سر به فاصله کمی از کنارمان گذشتند.
بعد از اینکه مسیر 45 دقیقهای را در دو ساعت و نیم طی کردیم، به خانه که رسیدم و در را باز کردم، مادرم پشت در ایستاده بود...
کنارگذر:
من کرگدنم. کرگدنی که هم عاشق میشود، هم دلش میگیرد، هم گریه میکند ... من کرگدنم!
یکجور خلبازی عاشقانه:
پلک چشم چپم که میپرید نشانه آمدنت بود. بازوی راستم یک هفتهای است میپرد، میدانی نشانه چیست ؟!
۱۳۸۸ دی ۶, یکشنبه
۱۳۸۸ دی ۳, پنجشنبه
جریحه دار
صبح امروز توی تاکسی بودم و داشتم به سمت دفتر میرفتم. پلیس مسیری را بسته بود تا عدهای راهپیمایی کنند. راننده تاکسی با عصبانیت و در حالی که داشت فرمان را به سمت مسیر دیگری میپیچاند گفت: " ااااااااه، باز هم ملت جریحه دار شد!"
۱۳۸۸ دی ۱, سهشنبه
یک اتفاق معمولی
ساعت دوازده و نیم شب است که من خسته به فلکه هنرستان میرسم. این ساعت شب معمولا هیچ وسیلهای برای برگشت به صائین قلعه پیدا نمیشود و اگر هم بشود، وسیله مطمئنی نیست. پنج دقیقه بیشتر نایستادهام که در کمال تعجب، یکی از این سمندهای زردرنگ خطی جلوی پایم توقف میکند. سوار میشوم و چون خیلی خسته ام توی گرمای ماشین خوابم میبرد. از خواب که بیدار شده و چشمانم را باز میکنم، ماشین حرکت نمیکند. ساعتم را نگاهم میکنم، ساعت 1.5 شب است. قاعدتاً باید الان رسیده باشم. اما اینجا اصلاً شبیه ورودی صائین قلعه نیست چرا ؟ .با هراس به اطرافم نگاه میکنم . زنجان هستم هنوز و البته در فلکه هنرستان . راننده هم با خونسردی منتظر است تا توی این ساعت شب مسافر ماشین اش تکمیل شود تا بعد حرکت کند . حوالی ساعت 3 به خانه میرسم .
یک جور خلبازی عاشقانه:
دلم هنوز دیوانگی میخواهد، طعم خوب دستهایت را، که ظریفند، کوچکند، سردند و توی دستهای من گم میشوند...
جاده خاکی:
این ترانه را رضا یزدانی در فیلم "محاکمه در خیابان" خوانده است. دوستش دارم ...
شاکی روزگار منم ، تموم این شهر متهم
یه حادثه چند ساعته ، با من میاد قدم قدم
زخما دهن وا می کنن ، وقتی دل از دِشنه پُره
دست منو بگیر که پام ، رو خون عشقم می سُره
بگو که از کدوم طرف میشه به آرامش رسید ؟
وقتی تو چشم هر کسی برق فریبو میشه دید
راه ضیافتو به من ، دستای کی نشون میده ؟
وقتی که حتی گل سرخ ، این روزا بوی خون میده
وقتی زندگی با چاقو قسمت میشه
وقتی رفاقتا ، خیانت میشه
مَحکمه تو ، تو خیابون برپا کن
وقتی که عشق همرنگ نفرت میشه
تمرین مرگ می کنم تو گود این پیاده رو
یه چیزی انگار گم شده توی نگاه منو تو
دارم به داشتن یه زخم تو سینه عادت می کنم
دارم شبامو با تَن یه مُرده قسمت می کنم
یک جور خلبازی عاشقانه:
دلم هنوز دیوانگی میخواهد، طعم خوب دستهایت را، که ظریفند، کوچکند، سردند و توی دستهای من گم میشوند...
جاده خاکی:
این ترانه را رضا یزدانی در فیلم "محاکمه در خیابان" خوانده است. دوستش دارم ...
شاکی روزگار منم ، تموم این شهر متهم
یه حادثه چند ساعته ، با من میاد قدم قدم
زخما دهن وا می کنن ، وقتی دل از دِشنه پُره
دست منو بگیر که پام ، رو خون عشقم می سُره
بگو که از کدوم طرف میشه به آرامش رسید ؟
وقتی تو چشم هر کسی برق فریبو میشه دید
راه ضیافتو به من ، دستای کی نشون میده ؟
وقتی که حتی گل سرخ ، این روزا بوی خون میده
وقتی زندگی با چاقو قسمت میشه
وقتی رفاقتا ، خیانت میشه
مَحکمه تو ، تو خیابون برپا کن
وقتی که عشق همرنگ نفرت میشه
تمرین مرگ می کنم تو گود این پیاده رو
یه چیزی انگار گم شده توی نگاه منو تو
دارم به داشتن یه زخم تو سینه عادت می کنم
دارم شبامو با تَن یه مُرده قسمت می کنم
۱۳۸۸ آذر ۲۹, یکشنبه
نرو، بیا ...
هی نرو
هی نرو ز سمت من
نرو
هی نرو ز سمت من
بیا
هی بیا به سمت من
به سمت من
به من
بیا
بیا
بیا
آمدی به سمت من ؟
آمدی به من ؟
به من ؟
من شدی ؟ شدی تو من ؟
شدی که پیرهن ؟
شدی که عاشقانه تو من ؟
که من شدی
که من ؟
بمان ...
کنارگذر: این بالایی امشب متولد شده است، توی نور مهتابی که جاده را نقره ای رنگ کرده بود ...
هی نرو ز سمت من
نرو
هی نرو ز سمت من
بیا
هی بیا به سمت من
به سمت من
به من
بیا
بیا
بیا
آمدی به سمت من ؟
آمدی به من ؟
به من ؟
من شدی ؟ شدی تو من ؟
شدی که پیرهن ؟
شدی که عاشقانه تو من ؟
که من شدی
که من ؟
بمان ...
کنارگذر: این بالایی امشب متولد شده است، توی نور مهتابی که جاده را نقره ای رنگ کرده بود ...
۱۳۸۸ آذر ۲۲, یکشنبه
چهارمین ...
چرخهای ماشین دندههایش را شمرد تا این چهارمی باشد امروز. دو تا صبح ، دوتا شب . هوا که سردتر شود ، تعدادشان بیشتر خواهد شد.هر وقت ماشین از روی جنازهشان رد می شود، میلرزد، مثل تن من. یعنی فردا چند سگ زیر چرخها له میشوند ؟
يک جور خلبازي عاشقانه:
مي توانم با پاهاي تو راه بروم ، با چشم هايت ببينم و با دهانت آواز بخوانم...
جاده خاکی:
مرا از صليبم پايين بكشيد!
كتاب ها دروغ نوشته اند
وقتي لب هايت براي يك چكه عشق چاك خورده اند
مسيح هم اگر باشي
وسوسه عاشق شدن رهايت نخواهد كرد!
(کریم شفایی)
يک جور خلبازي عاشقانه:
مي توانم با پاهاي تو راه بروم ، با چشم هايت ببينم و با دهانت آواز بخوانم...
جاده خاکی:
مرا از صليبم پايين بكشيد!
كتاب ها دروغ نوشته اند
وقتي لب هايت براي يك چكه عشق چاك خورده اند
مسيح هم اگر باشي
وسوسه عاشق شدن رهايت نخواهد كرد!
(کریم شفایی)
۱۳۸۸ آذر ۲۱, شنبه
بلا بلا بلا بلا بلا !
در پارکینگ آزادراه توقف کرده بودم تا منبع صدای عجیبی که از ماشین میآمد را کشف کنم. پرایدی رسید و جلوی من پارک کرد. روی شیشه عقب ماشیناش یک نشان بزرگ "فرِوهر" چسبانده بود که زیرش با خط درشت و با شبرنگ نوشته شده بود :"اللهم عجل لولیک الفرج" ! صدای ساسی مانکن هم از ماشین به گوش میرسید که می خواند: "بلا بلا بلا بلا بلا بلا، واسه تو می خرم طلا، ملا ..." !.
کنارگذر:
از زنجان که به سمت صائین قلعه بروی، بعد از سهراهی طارم و در دل کوه یک ردیف نور مارپیچ چشمت را خیره میکند. اگر هوا مه آلود هم باشد منظرهای خیال انگیز زیبایی جلوی چشمانت پدید میآید که دل نمیکنی از نظاره اش و آن چراغهای گردنه "خان چایی" است در جاده طارم. زیباست.
کنارگذر:
از زنجان که به سمت صائین قلعه بروی، بعد از سهراهی طارم و در دل کوه یک ردیف نور مارپیچ چشمت را خیره میکند. اگر هوا مه آلود هم باشد منظرهای خیال انگیز زیبایی جلوی چشمانت پدید میآید که دل نمیکنی از نظاره اش و آن چراغهای گردنه "خان چایی" است در جاده طارم. زیباست.
۱۳۸۸ آذر ۲۰, جمعه
لالا لا لا
خستگیام پهن میشود روی جاده و ماه برای چشمهایم لالایی میخواند ...
- - - - - - - - - - -
کنارگذر:
سرد شده هوا و اگر ماشینی بخاریاش خراب باشد به راحتی میتوانی در مسیر مشغول یخ زدنت باشی ! بخاری مینیبوس شنبه، یک سرماخوردگی را به من هدیه داد، بدن درد و سرگیجه با سردرد اضافه !
جاده خاکی:
هی سعی میکنم که تو را کیمیا کنم
هی دستهای مسگر من درد میکند
دیر است پس چرا متولد نمیشوی؟!
شعر تو روی دفتر من درد میکند
ماشین نوشتهها:
"من با این هیکلم از نیسان میترسم، چه برسه به تو کوچولو !"
این پشت یک تریلی نوشته شده بود !
- - - - - - - - - - -
کنارگذر:
سرد شده هوا و اگر ماشینی بخاریاش خراب باشد به راحتی میتوانی در مسیر مشغول یخ زدنت باشی ! بخاری مینیبوس شنبه، یک سرماخوردگی را به من هدیه داد، بدن درد و سرگیجه با سردرد اضافه !
جاده خاکی:
هی سعی میکنم که تو را کیمیا کنم
هی دستهای مسگر من درد میکند
دیر است پس چرا متولد نمیشوی؟!
شعر تو روی دفتر من درد میکند
ماشین نوشتهها:
"من با این هیکلم از نیسان میترسم، چه برسه به تو کوچولو !"
این پشت یک تریلی نوشته شده بود !
ویکتوریا
نامتعادل رانندگی میکرد و چیزی نمانده بود تا به چند عابر و ماشین دیگر بزند. گفتم: "داداش تو حالت خوبه ؟" گفت:" آره بابا، فقط نمیتونم بخوابم " پرسیدم: "مشکلی داری ؟" گفت:" معتاد شدم به این لعنتی، زندگیمو به هم ریخته" پرسیدم:" به چی؟" گفت:" به این فارسی1 لعنتی و این ویکتوریا! دیر میرسم خونه شبا ، ساعت 1 تکرارش شروع می کنه تا 4 صبح! نمیتونم بخوابم دیگه."
کنارگذر :
جاده را با صدای جادویی “Yasmin Levy” تمام میکنم این روزها. صدایش انگار قلم موی نقاشی است که
رنگ میکند جاده را و قشنگ میشود همه مسیر.
جاده خاکی :
همه خفتند و من دلشده را خواب نبرد
همه شب دیده من بر فلک استاره شمرد
خوابم از دیده چنان رفت که هرگز ناید
خواب من زهر فراق تو بنوشید و بمرد
کنارگذر :
جاده را با صدای جادویی “Yasmin Levy” تمام میکنم این روزها. صدایش انگار قلم موی نقاشی است که
رنگ میکند جاده را و قشنگ میشود همه مسیر.
جاده خاکی :
همه خفتند و من دلشده را خواب نبرد
همه شب دیده من بر فلک استاره شمرد
خوابم از دیده چنان رفت که هرگز ناید
خواب من زهر فراق تو بنوشید و بمرد
۱۳۸۸ آذر ۱۹, پنجشنبه
لیلای من چرا می بری ؟

جاده صائین قلعه به روستای سروجهان – 7 آذر 1388
کنارگذر:
موسیقی پس زمینه این تصویر صدای محسن نامجو بود که می خواند :
"ای ساروان
ای کاروان
لیلای من کجا می بری
بـا بـردن لیلای مـن،
جان و دل مـرا می بری
ای ساروان کجا می روی
لیلای من چرا می بری
ای ساروان کجا می روی
لیلای من چرا می بری ... "
موسیقی پس زمینه این تصویر صدای محسن نامجو بود که می خواند :
"ای ساروان
ای کاروان
لیلای من کجا می بری
بـا بـردن لیلای مـن،
جان و دل مـرا می بری
ای ساروان کجا می روی
لیلای من چرا می بری
ای ساروان کجا می روی
لیلای من چرا می بری ... "
۱۳۸۸ آذر ۱۷, سهشنبه
بععععععع !
بععععععععع بععععععععع. و این نوای مظلومانه گوسفندی بود که همراه دو گوسفند و یک گاو دیگر پشت وانت بودند و می رفتند تا قربانی شوند. جاده که تمام بشود، گوسفند دیگر بع بع نمی کند.
----------
کنارگذر :
این sms دیشب رسید : عيد قربان نزديکه، اين جماعت براشون گاو و گوسفند فرقي نمي کنه... نگرانتم!
----------
کنارگذر :
این sms دیشب رسید : عيد قربان نزديکه، اين جماعت براشون گاو و گوسفند فرقي نمي کنه... نگرانتم!
۱۳۸۸ آذر ۱۵, یکشنبه
شراره
خورشید توی جاده غروب کرده و عصر جمعه هم دلتنگ بود، مثل همیشه. گرمای بخاری ماشین حس خوبی به من می داد. هدفون توی گوشم و "اواناسنس" داشت برایم لالایی می خواند. چشم هایم را بسته بودم. آرام بود همه چیز که صدایی به همه آرامشم تیر خلاص زد. راننده پخش ماشین اش را روشن و صدایش را هم بلند کرد. باز هم "شراره" دلها را دیوانه کرده بود !
-----------
کنارگذر:
1- نادر توی کامنتاش نوشته : گوزنهای پارک جنگلی ؛ بیایید از دنیا برویم!.
2- دیدن عکسهای پاییزی "سیندخت" را به عموم ملت خداجو و همیشه در صحنه توصیه می کنم!.
۱۳۸۸ آذر ۱۴, شنبه
پاییز
روز پائیزی تهران را یادم نرفته هنوز، از تخت طاووس تا امامزاده صالح برای پس دادن آن تسبیح و آخرش آن کنج غمگین کافه توتفرنگی. پیاده می رفتیم، یادت هست ؟ این ششم آذر هم که بگذرد 26 سالت تمام می شود....
کنارگذر:
باران، غروب، ماه، اتوبوسي كه ممكن است
بايد مرا دوباره ببوسي كه ممكن است...
اين لحظه... لحظه... لحظه... اگر آخرين... اگر...
بس كن! نزن دوباره نفوسي كه ممكن است
کنارگذر:
باران، غروب، ماه، اتوبوسي كه ممكن است
بايد مرا دوباره ببوسي كه ممكن است...
اين لحظه... لحظه... لحظه... اگر آخرين... اگر...
بس كن! نزن دوباره نفوسي كه ممكن است
۱۳۸۸ آذر ۱۳, جمعه
دلتنگ
گاهی از جاده خسته می شوم، مثل همین روزها. جاده رنگ ندارد، دلتنگ است ...
---------
کنارگذر:
كبرياي توبه را بشكن پشيماني بس است
از جواهرخانه خالي نگهباني بس است
ترس جاي عشق جولان داد و شك جاي يقين
آبروداري كن اي زاهد مسلماني بس است
خلق دلسنگاند و من آيينه با خود ميبرم
بشكنيدم دوستان دشنام پنهاني بس است
يوسف از تعبير خواب مصريان دلسرد شد
هفتصد سال است ميبارد! فراواني بس است
نسل پشت نسل تنها امتحان پس ميدهيم
ديگر انساني نخواهد بود قرباني بس است
بر سر خوان تو تنها كفر نعمت ميكنيم
سفرهات را جمع كن اي عشق مهماني بس است!
(فاضل نظری)
---------
کنارگذر:
كبرياي توبه را بشكن پشيماني بس است
از جواهرخانه خالي نگهباني بس است
ترس جاي عشق جولان داد و شك جاي يقين
آبروداري كن اي زاهد مسلماني بس است
خلق دلسنگاند و من آيينه با خود ميبرم
بشكنيدم دوستان دشنام پنهاني بس است
يوسف از تعبير خواب مصريان دلسرد شد
هفتصد سال است ميبارد! فراواني بس است
نسل پشت نسل تنها امتحان پس ميدهيم
ديگر انساني نخواهد بود قرباني بس است
بر سر خوان تو تنها كفر نعمت ميكنيم
سفرهات را جمع كن اي عشق مهماني بس است!
(فاضل نظری)
۱۳۸۸ آذر ۱۱, چهارشنبه
روزنامه
روی صندلی ردیف آخر مینیبوس نشستهام و با خیال راحت دارم روزنامه صبح را ورق میزنم. به صفحات میانی رسیده بودم که ناگهان دستی از جلو آمد، روزنامه من را کشید، مچاله کرد و از شیشه مینی بوس پرت کرد بیرون، خیلی راحت. پیرمردی که جلوی من نشسته بود و من بالای سرش داشتم روزنامه میخواندم اعصابش از صدای خش خش روزنامه خرد شده بود. بعد از اینکه روزنامه ام از پنجره پرت شد بیرون، به جای اینکه عصبانی شوم خنده ام گرفته بود. سرم را بردم جلو و به ترکی گفتم: دستتون درد نکنه. خیلی خونسرد گفت: خواهش میکنم! .
اشتراک در:
پستها (Atom)