توی اتوبوس نشستهام، ردیف اول، آن وری که پشت راننده نیست. یک آقای کت شلواری با پیراهنی که توی گرمای آخر اسفند تهران دگمه آخرش را بسته میآید و کنار من مینشیند. ریش مرتبی دارد، و دارد زیرزیرکی نگاه میکند تا بداند دارم چه کتابی میخوانم. اتوبوس هنوز راه نیفتاده، با موبایلش شمارهای را میگیرد و مشغول صحبت میشود :"سلام آقای دکتر، دکتر (...) هستم، من فردا کلاسم رو برگزار نمیکنم و..." در عرض چند دقیقه چند تماس دیگر گرفت و من حالیام شد که بغل دستیام دکتر است، استاد دانشگاه است و توی چند دانشگاه مختلف تدریس میکند.
اتوبوس دارد راه میافتد که جوانی با عجله سوار میشود، همان اول میایستد و رو به من و آقای دکتر میکند و میگوید:"جسارتهها ولی احتمالاً یکی از شما جای من نشستین.". بی هیچ حرفی بلیطم را نشانش میدهم که جلوی شماره صندلی نوشته: "2".
آقای دکتر قیافه آدمهای ناراحت را به خودش میگیرد و با لحنی کمی عصبانی رو به جوان میکند و میگوید:"نخیر آقا، من سر جای خودم نشستم، برید جاتون رو پیدا کنید". جوان که حوصله بحث ندارد، سرش را میاندازد پائین و میرود انتهای اتوبوس.
هنوز اتوبوس از ترمینال خارج نشده بود. آقای دکتر وقتی داشت از توی جیبش کاغذ درمیاورد، بلیطش افتاد روی پای من. جلوی شماره صندلی نوشته بود : "10".
آقای دکتر سرجایش ننشته بود.
------
کنارگذر: بوی عید میآید شدیداً. و من از عید خوشم نمیآید شدیداً.