هر گاه ميان اين سطرها
بازيگوشي مي کني ،
از اين سطر مي دوي به آن سوي شعر
و از آن سو برايم اخم مي کني ،
کسي نمي داند کلمات چقدر ناتوانند
و کسي نمي داند
تنهايي
چه شاهزاده تلخي است .
آن سوي شعر
با پاي برهنه ايستاده اي و
دست تکان مي دهي .
با اسب خسته ام
اين سوي شعر نشسته ام
ديگر توان گذشتن از اين سطرها را ندارم .
تلخ است
دل به تنهايي سپردن، تلخ است ...
کنار گذر: این شعر را سال 84 نوشتم، توی یک روز بارانی جاده و هنوز دوستش دارم. شاید این حال خراب این روزهایم را خواندن شعرهای قدیمی بهتر کند، نمی دانم.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر