۱۳۸۸ آبان ۱۷, یکشنبه

دلتنگی

جاده بالا و پایین می‌شود و من دور می‌شوم. خورشید در جاده غروب می کند و سرخی دلتنگش را می پاشد روی شیشه و من خیره می شوم به نقش تو توی خیالم که هی دارد دور می شود و از آن دورها چشم هایت را می بینم که می خندند و دور می شوند، می بینمت که دست تکان می دهی و می روی و من تنهایی معصومم را بغل می کنم، سر به شانه های هم می گذاریم و های های گریه می کنیم.

بی ربط: مسافرت تبریز خوب و آرام بود ولی دلتنگم کرد ، مخصوصاً غروب لعنتی یکشنبه. آه که اگر بودی و صدایت بود ...

هیچ نظری موجود نیست: