هوا بوی پاییز میداده انگار، انگورها زیر آفتاب زرد شده و تابستان داشته نفسهای آخرش را میکشیده. موهای بابا آنموقع هنوز سفید نبود و صورتش اینقدر شکسته نشده بود، درد دست و پا سراغ مادرم نیامده بود و فشار خونش هی بالا و پایین نمیشد، خانوم(مادربزرگم) اینقدر خمیده نشده بود و صدایش نمیلرزید و گوشهایش میشنید، مهدی سه ساله بود و موهای شقیقهاش سفید نشده بود، درخت گردوی حیاط قد نکشیده بود اینقدر و دنیا اینقدرها کوچک نبود که من آمدم.
"بزرگ شدی پسر، ما پیر شدیم" این را بابا گفت امروز. بزرگ شدنم به سفید شدن موهای پدرم نمیارزید. "من دلم میخواد برگردم به کودکی"
------
"بزرگ شدی پسر، ما پیر شدیم" این را بابا گفت امروز. بزرگ شدنم به سفید شدن موهای پدرم نمیارزید. "من دلم میخواد برگردم به کودکی"
------
امروز، 25 شهریورماه 1389، 26 ساله شدم.