ریز ریز خنده از پشت سرم میآید و یک جفت چشم میشود روبرویم که پر از شیطنتند، میخندند، میخندند.
"اینقدر کتاب نخون، پروفسور میشی، مغزت فرار میکنه، تو میمونی و یه کله بیمغز"
ریز ریز خنده از پشت سرم میآید، دور سرم میچرخد، لب و یک ردیف دندان مرواری میشود جلوی چشمهایم، میخندد، میخندد.
"شب شده، ولی بیخیال کتابش نیست، شب که وقت کتاب خوندن نیست، شب وقت ... "
ریز ریز خنده از پشت سرم میآید، روی سطرهای کتاب مینشیند و میرقصد، میرقصد.
"نمیفهمه یعنی؟ الان بهت میگم فهمیده یا نه "
دستی از پشت روی شانهام میخورد، برمیگردم و دوجفت چشم خندان توی نگاهم مینشیند. بله ؟
"کتاب خوندن تو ماشین، اونم وقت غروبی چشماتو اذیت نمیکنه؟ حالا چیهست اینقدر تو نخشی ؟ "
احتمالاً گم شده ام بود که سارا سالار نوشته. چشمانم اذیت نمیشد. برگشتم.
ریز ریز خنده از پشت سرم میآید و از شیشه باز ماشین فرار میکند.
"خاک بر سرت"
کنارگذر:
گزارشگر رادیو میپرسد: "تا حالا توی زندگیتون غفلت داشتید؟" مرد جواب میدهد: "زیاد، تا دلت بخواد". رادیو موسیقی پخش میکند.
۳ نظر:
بیان خیلی قشنگی داشت !
می دونید یک از حسرت های زندگی من که دارم سعی می کنم دیگه حسرت نباشه ، اینه که همونقدر که به کتابای رمان می چسبم ، به بقیه کتابا هم بچسبم !!!! ( حسرت جالبیه نه ؟؟؟ )
از خوندن کتابایی که رمان نباشن و درباره جامعه و اندیشه و تاریخ معاصر ایران باشند واقعا لذت می برم ، ولی همیشه وقتی به دلیلی مطالعه رو متوقف می کنم ، سخت برمی گردم سرش . این می شه که مثلا وسط یه کتاب که رمان نباشه ، احتمالا دو سه تا رمان رو می خونم و تموم می کنم !!!!
ببخشید ، شاید خیلی بی ربط بود ، ولی چون احساس کردم با یک کتابخوان حرفه ای طرفم گفتم درددلی بکنم شاید راه چاره ای پیدا شد !!!
قبلا به وبلاگ شما سر زده بودم ولی ایترنت ذغالی مانع نظر گذاشتن شده بود ، الانم توی کافی نتم !!!
موفق باشید !
بازم خاک بر سرت
این کامنت یعنی اینکه می خونمت گاه به گاه.
ارسال یک نظر