۱۳۸۸ مهر ۳۰, پنجشنبه

برای نان فردا

نشسته بود پیش من، از این پیرمردهای آرامی بود که ریش سفید دارند و چهره‌ شان خیلی مهربان است. توی تاریکی ماشین داشت هی پولهای خرد توی دستش را می‌شمرد که 100 تومانی و 200 تومانی بودند و آن همه دارایی جیب هایش بود.
شمرد و دست آخر دوهزار تومان کرایه را جدا کرد و باقیمانده را که یک صدتومانی نیمه پاره بود گذاشت توی جیبش و زیرلب گفت : باشد برای پنج تا نان فردا صبح.

هیچ نظری موجود نیست: