۱۳۸۹ آبان ۴, سه‌شنبه

مقصد

شاید 40 ساله بود. لباس‌های پاره و کثیف بودند، از وقتی نشست توی ماشین پیش من نگاهش را به دقت دوخت به آدم‌های ماشین و هی‌ نگاهشان می‌کرد، نگاهم کرد و چشم‌اش را دوخت به چشم‌هایم، چیزی نمی‌گفت توی نگاهش. در جاده بدون اینکه به مقصد مشخصی رسیده باشیم پیاده شد، دست کرد توی جیب‌اش و از 100 تومانی‌ها و 50 تومانی‌هایش کرایه‌اش را داد. راه افتاد کنار جاده و پیاده رفت. مرد رسیده‌ بود. رسیده بود به مقصدی که مقصد نبود. 

۵ نظر:

سین دخت گفت...

چه خوشبختن اینایی که می رسن ...

فرزاد محمدی گفت...

به گمانم ما هم بزودی برسیم به مقدهامان که مقصد نخواهند بود...

پیر فرزانه گفت...

چرا ما همیشه به رسیدن می اندیشیم . چرا تمام طول زندگی ما خلاصه می شود در نقطه ای که باید به آن برسیم . چقدر راحتند آنهایی که هر لحظه برایشان مقصد است و هر جایی مامن . گاهی غبطه می خورم به حال اینها که گویی اصلا در این جهان نیستند و در دنیای دیگری سیر می کنند . در واقع سیر آفاق می کنند.

ناشناس گفت...

عرضی نبود
فقط خواستم بگم "راه نوشت"ت خواندنی ست
و باز هم خواندنی ست.
از دیدارتان نیز خرسندم.

morteza گفت...

عرضی نبود
فقط خواستم بگم "راه نوشت"ت خواندنی ست
و باز هم خواندنی ست.
از دیدارتان نیز خرسندم.

(وای! من از بلاگر خوشم نمیاد.فک کنم اینو دوبار فرستادم ، اگه دوبار شد معذرت دیگه، آخه اسمم رو ننوشته بودم که ارسال شد!!)