شاید 40 ساله بود. لباسهای پاره و کثیف بودند، از وقتی نشست توی ماشین پیش من نگاهش را به دقت دوخت به آدمهای ماشین و هی نگاهشان میکرد، نگاهم کرد و چشماش را دوخت به چشمهایم، چیزی نمیگفت توی نگاهش. در جاده بدون اینکه به مقصد مشخصی رسیده باشیم پیاده شد، دست کرد توی جیباش و از 100 تومانیها و 50 تومانیهایش کرایهاش را داد. راه افتاد کنار جاده و پیاده رفت. مرد رسیده بود. رسیده بود به مقصدی که مقصد نبود.
۵ نظر:
چه خوشبختن اینایی که می رسن ...
به گمانم ما هم بزودی برسیم به مقدهامان که مقصد نخواهند بود...
چرا ما همیشه به رسیدن می اندیشیم . چرا تمام طول زندگی ما خلاصه می شود در نقطه ای که باید به آن برسیم . چقدر راحتند آنهایی که هر لحظه برایشان مقصد است و هر جایی مامن . گاهی غبطه می خورم به حال اینها که گویی اصلا در این جهان نیستند و در دنیای دیگری سیر می کنند . در واقع سیر آفاق می کنند.
عرضی نبود
فقط خواستم بگم "راه نوشت"ت خواندنی ست
و باز هم خواندنی ست.
از دیدارتان نیز خرسندم.
عرضی نبود
فقط خواستم بگم "راه نوشت"ت خواندنی ست
و باز هم خواندنی ست.
از دیدارتان نیز خرسندم.
(وای! من از بلاگر خوشم نمیاد.فک کنم اینو دوبار فرستادم ، اگه دوبار شد معذرت دیگه، آخه اسمم رو ننوشته بودم که ارسال شد!!)
ارسال یک نظر