عجله داشتم، خیلی عجله داشتم، باید ساعت 6:30 عصر میرسیدم به شمال شرقی تهران، ساعت 6 بود و من در غربیترین نقطه تهران، جلوی در خانه منتظر آژانس بودم. بالاخره رسید، خونسردترین رانندهای بود که تا حالا دیده بودم. پرسیدم: کی میرسیم؟ گفت: "یکی دو ساعت دیگه".ترافیک شدیدی بود توی اتوبانها. کلافه بودم، گرما از یک طرف، استرس دیر رسیدن از طرف دیگر و خونسردی راننده هم عامل مضاعفی شده بود برای حرص خوردنم. اصلاً تلاشی نمیکرد برای پیدا کردن مسیرهای خلوتتر و مسیر طولانی تر میشد هی. بدتر از همه وقتی بود که شروع کرد به حرف زدن. تمام میکرد حرفهایش را مگر. هر جملهای که میگفت صورتش را کامل برمیگرداند سمت من و با صدای بلند میگفت: "میفهمی چی میگم ؟!"
فهمیده و نفهمیده تأییدش میکردم، فقط به این امید که تمام کند حرفهایش و تندتر براند کمی. صبرم تمام شد دیگر، گفتم: "آقا جون یه کم سریعتر، من دیرم شده، میفهمی چی میگم ؟."
انگار فهمیده بود، آرام تر راند و من بعد از یک ساعت و 50 دقیقه رسیدم به مقصد. دوهزار تومن هم بیشتر کرایه گرفت تا من کاملاً فهمیده باشم او چه میگوید.
کنارگذر:
آب زنید راه را ...
یکجور خلبازی عاشقانه:
میآیی دیوانگی کنیم، دوست داری؟
۲ نظر:
دیوانگی بلدی می خواهد...
کار هر کس نیست
آب زنید راه را...
سعی کن بفهمی :)
بلاخره توانستم از این دایالاپ فکسنی بلاگزپات ها را باز کنم! یعنی خود بخود شد! قبلنها نمیشد.میفهمی چی میگم!؟
از مصائب پرولتری ماست دیگر!...شرمنده
ارسال یک نظر